از در جان درآي تا جانم

از در جان درآي تا جانم شاعر : عطار همچو پروانه بر تو افشانم از در جان درآي تا جانم پس از آن حال خود نمي‌دانم چون نماند از وجود من اثري چون نمانم به جمله من مانم در حضور چنان وجود شگرف بدهم جان و داد بستانم کي بود کي که پيش شمع رخت کاتش روز حشر بنشانم آب چندان بريزم از ديده که نيايد دو کون چندانم منم و نيم جان و چندان عشق تا به جانت فرو شود جانم جان از آن بر لب آمد است مرا روي از روي تو نگردانم بند بندم اگر فرو بندي پيش...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
از در جان درآي تا جانم
از در جان درآي تا جانم
از در جان درآي تا جانم

شاعر : عطار

همچو پروانه بر تو افشانماز در جان درآي تا جانم
پس از آن حال خود نمي‌دانمچون نماند از وجود من اثري
چون نمانم به جمله من مانمدر حضور چنان وجود شگرف
بدهم جان و داد بستانمکي بود کي که پيش شمع رخت
کاتش روز حشر بنشانمآب چندان بريزم از ديده
که نيايد دو کون چندانممنم و نيم جان و چندان عشق
تا به جانت فرو شود جانمجان از آن بر لب آمد است مرا
روي از روي تو نگردانمبند بندم اگر فرو بندي
پيش تو ان‌يکاد مي‌خوانمهمچو عطار مست و جان بر دست


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط