از در جان درآي تا جانم شاعر : عطار همچو پروانه بر تو افشانم از در جان درآي تا جانم پس از آن حال خود نميدانم چون نماند از وجود من اثري چون نمانم به جمله من مانم در حضور چنان وجود شگرف بدهم جان و داد بستانم کي بود کي که پيش شمع رخت کاتش روز حشر بنشانم آب چندان بريزم از ديده که نيايد دو کون چندانم منم و نيم جان و چندان عشق تا به جانت فرو شود جانم جان از آن بر لب آمد است مرا روي از روي تو نگردانم بند بندم اگر فرو بندي پيش...