تو ميداني که در کار تو چون مضطر فرو ماندم
تو ميداني که در کار تو چون مضطر فرو ماندم
شاعر : عطار
به خاک و خون فرو رفتم ز خواب و خور فرو ماندم تو ميداني که در کار تو چون مضطر فرو ماندم که از عشقت به نو هر روز حيران تر فرو ماندم ز حيراني عشق تو خلاصم کي بود هرگز که اندر اولين حرفي به سر دفتر فرو ماندم عجايب نامهي عشقت به پايان چون برم آخر مکن داويم ده آخر که در ششدر فرو ماندم چو دست من به يک بازي فرو بستي چه بازم من نگه کن در من مسکين که بس مضطر فرو ماندم همه شب بي تو چون شمعي ميان آتش و آبم که اندر قعر تاريکي چو اسکندر فرو ماندم چگونه چشمهي حيوان درين وادي به دست آرم که در گرداب اين درياي موجآور فرو ماندم از آن شد کشتيم غرقاب و من با پارهاي تخته هم از خشکي هم از دريا هم از گوهر فرو ماندم چو از شوق گهر رفتم بدين دريا و گم گشتم چو گويي اندرين ميدان ز پاي و سر فرو ماندم ز بس کاندر خم چوگان محنت گوي گشتم من که از سوداي گنج ايدر به رنج اندر فرو ماندم ندانم تا تو اي عطار گنج عشق کي يابي