دي در صف اوباش زماني بنشستم دي در صف اوباش زماني بنشستمشاعر : عطار قلاش و قلندر شدم و توبه شکستمدي در صف اوباش زماني بنشستماز دلق برون آمدم از زرق برستمجاروب خرابات شد اين خرقهي سالوسميدادم و ميخوردم و بي مي ننشستماز صومعه با ميکده افتاد مرا کارتسبيح بيفکندم و زنار ببستمچون صومعه و ميکده را اصل يکي بودمعذور بدار ار غلطي رفت که مستمدر صومعه صوفي چه شوي منکر حالماز باده که خوردم خبرم نيست که هستمسرمست چنانم که سر از پاي ندانمعيبم نکني باز اگر باده پرستميک جرعه از آن باده اگر نوش کني توتقدير چنين بود و قضا نيست به دستماکنون که مرا کار شد از دست، چه تدبيرتا چند زني لاف که من مست الستمعطار درين راه قدم زن چه زني دم