يک غمت را هزار جان گفتم
يک غمت را هزار جان گفتم
شاعر : عطار
شادي عمر جاودان گفتم يک غمت را هزار جان گفتم هر دلي را که شادمان گفتم عاشق ذرهاي غمت ديدم عاشقي سر بر آستان گفتم بر درت آفتاب را همه شب در بدر از پيت دوان گفتم باز چون سايهاي همه روزش آفتاب همه جهان گفتم ذرهاي عکس را که از رخ توست قصهاي بس شکرفشان گفتم تا که وصف دهان تو کردم ظلم کردم کزان دهان گفتم چون بدو وصف را طريق نبود کز ميان تو هر زمان گفتم زان سبب شد مرا سخن باريک هرچه در وصل آن ميان گفتم ماه رويا هنوز يک موي است بي توام ترک سر از آن گفتم گفته بودم که در تو بازم سر راست گفتي که من ز جان گفتم گفتي از دل نگويي اين هرگز گر من اين از سر زبان گفتم باد بيتو سر زبانم شق وين سخن هم به امتحان گفتم خواستم ذرهاي وصال از تو گرچه صد گونه داستان گفتم در تو نگرفت از هزار يکي هرچه گفتم بدان نشان گفتم چون نشان بردهاي دل عطار
مقالات مرتبط