دوش دل را در بلايي يافتم

دوش دل را در بلايي يافتم شاعر : عطار خانه چون ماتم سرايي يافتم دوش دل را در بلايي يافتم گفت بوي آشنايي يافتم گفتم اي دل چيست حال آخر بگو خويش را نه سر نه پايي يافتم همچو گويي در خم چوگان عشق زانکه جانم را سزايي يافتم خواستم تا دل نثار او کنم گرچه من بي‌جان بقايي يافتم پيش از من جان بر او رفته بود زانکه عشق جان فزايي يافتم آن بقا از جان نبود از عشق بود دايمش در ديده جايي يافتم مردم چشم خودش خوانم از آنک هر گره مشکل‌گشايي يافتم...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دوش دل را در بلايي يافتم
دوش دل را در بلايي يافتم
دوش دل را در بلايي يافتم

شاعر : عطار

خانه چون ماتم سرايي يافتمدوش دل را در بلايي يافتم
گفت بوي آشنايي يافتمگفتم اي دل چيست حال آخر بگو
خويش را نه سر نه پايي يافتمهمچو گويي در خم چوگان عشق
زانکه جانم را سزايي يافتمخواستم تا دل نثار او کنم
گرچه من بي‌جان بقايي يافتمپيش از من جان بر او رفته بود
زانکه عشق جان فزايي يافتمآن بقا از جان نبود از عشق بود
دايمش در ديده جايي يافتممردم چشم خودش خوانم از آنک
هر گره مشکل‌گشايي يافتمگرچه زلف او گره بسيار داشت
آنچه من از دلربايي يافتمبا چنان مشکل‌گشايي حل نشد
هر سرشکي را گوايي يافتمچون به خون خويشتن بستم سجل
از لب او خون بهايي يافتمچون سجل بندم به خون چون پيش ازين
حاصلش تاريکنايي يافتمعقل از زلفش ز بس کانديشه کرد
دايمش در تنگنايي يافتمبا دهانش تا دوچاري خورد دل
ذره کردم چون هبايي يافتمدر هواي او دل عطار را


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط