مرکز دل از محيط چرخ بيرون يافتم | | دوش، چون گردون کنار خويش پر خون يافتم |
سفت هر گوهر که در درياي گردون يافتم | | ديدهي اخترشمار من ز تيزي نظر |
گرم ميتازد از آتش غرقه در خون يافتم | | مردم چشمم که شبرنگش طبق ميآورد |
زانکه يک شبرنگ را پنجاه گلگون يافتم | | گر طبق آورد شبرنگش بقا باد اشک را |
زانکه چون دريا کنار از در مکنون يافتم | | نيز دريا را کنار خشک نتوان يافتن |
کژ شمردن اشک خود افزون در افزون يافتم | | چون برابر کردم اشک خود به دريا در شمار |
لاجرم اين اشک دلکش را جگرگون يافتم | | چون هم از دل ميکشم اشک و هم از خون جگر |
هر بهاري در غم ليليش مجنون يافتم | | چون بهار عمر را ليلي به کام دل نبود |
خون دل با خاک ره بنگر که معجون يافتم | | در همه عمر از فلک معجون دردي خواستم |
برج من خاکي از آن آمد که هامون يافتم | | چون زمين پستم ز دوران بلند آسمان |
خاک بر سر ريختم زين فرق کاکنون يافتم | | چون نبود از فرق من تا خاک فرقي بيشتر |
يک نفس مقبل شدم يک لحظه ميمون يافتم | | هندوي خود گيردم گردون اگر من خويش را |
مقبلي و شاد کامي بين کزو چون يافتم | | هندوم، زان شادکامم، بندهام زان مقبلم |
گر به رفعت خلق را گردان گردون يافتم | | سيرم از خلقي که خون يکدگر را تشنهاند |
صد هزاران درد با يک درد مقرون يافتم | | تا که ساقي جهان عطار را يک درد داد |