دلي کامد ز عشق دوست در جوش شاعر : عطار بماند تا قيامت مست و مدهوش دلي کامد ز عشق دوست در جوش کند يکبارگي خود را فراموش ز بسياري که ياد آرد ز معشوق قدحها زهر ناکامي کند نوش بر اوميد وصال دوست هر دم بيندازد رداي و فوطه از دوش برون آيد ز جمع خود نمايان شود در ماتم آن دم سيهپوش اگر بي دوست يک دم زو برآيد بماند تا ابد حيران و خاموش فروماند زبان او ز گفتن بننشيند دل عطار از جوش درين انديشه هرگز نيز ديگر