درکش سر زلف دلستانش درکش سر زلف دلستانششاعر : عطار بشکن در درج درفشانشدرکش سر زلف دلستانشتا جانت فرو شود به جانشجان را به لب آر و بوسهاي خواهبنشين به نظاره جاودانشجانت چو به جان او فروشدگر خواهي ديد بس عيانشاز ديدهي او بدو نظر کندر آينهي همه جهانشزيرا که به چشم او توان ديدسرگشته نگر چو آسمانشزلفش که فتاده بر زمين استاز يک يک موي هر زمانشآويخته صد هزار دل هستره جوي به زلف دلستانشگر ميل تو را به سوي کفر استبنگر رخ همچو گلستانشور رغبت توست سوي ايمانگم گرد نه اين طلب نه آنشور کار ز کفر و دين برون استهم نام مجوي و هم نشانشهرگه که فريد اين چنين شد