هر مرد که نيست امتحانش

هر مرد که نيست امتحانش شاعر : عطار خوابي و خوري است در جهانش هر مرد که نيست امتحانش تا مغز بود در استخوانش مي‌خفتد و مي‌خورد شب و روز تا نام نهند پهلوانش فربه کند از غرور پهلو آتش بارد ز ريسمانش مرد آن باشد که همچو شمعي پيدا گردد همه نهانش از بسکه در امتحان کشندش آنگاه نهند در ميانش چون پاک شود ز هرچه دارد در پوست کشند از گمانش صد مغز يقين دهندش آنگاه ايمن نبود ز مکر جانش تا هيچ فريفته نگردد آيند دو کون ميهمانش چون پاک...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
هر مرد که نيست امتحانش
هر مرد که نيست امتحانش
هر مرد که نيست امتحانش

شاعر : عطار

خوابي و خوري است در جهانشهر مرد که نيست امتحانش
تا مغز بود در استخوانشمي‌خفتد و مي‌خورد شب و روز
تا نام نهند پهلوانشفربه کند از غرور پهلو
آتش بارد ز ريسمانشمرد آن باشد که همچو شمعي
پيدا گردد همه نهانشاز بسکه در امتحان کشندش
آنگاه نهند در ميانشچون پاک شود ز هرچه دارد
در پوست کشند از گمانشصد مغز يقين دهندش آنگاه
ايمن نبود ز مکر جانشتا هيچ فريفته نگردد
آيند دو کون ميهمانشچون پاک شد از دو کون کلي
در هفت زمين و آسمانشنقديش بود که مثل نبود
تا خرج کنند جاودانشداني تو که آن چه نقش يابد
نا کرده هزار امتحانشتو جوهر مرد کي شناسي
در علم مبين و در عيانشدر هر صفتش بجوي صد بار
ور ني بنشين بر آستانشگر قلب بود بدر برون کن
در حال ز پيش خود برانشمردي که تو را به خويش خواند
گنجي است درون خاکدانشوان مرد که از تو مي‌گريزد
چون باد ز پس شوي دوانشوان کو نگريزد از تو با تو
رسواي زمانه هر زمانشاين هم رنگ است و مي‌توان کرد
بپذير چو جان بدين نشانششرحت دادم که بي نشان کيست
کز سود تو ببود زيانشخاک ره او به چشم درکش
زين شرح که رفت بر زبانشزيبا محکي نهاد عطار


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.