0
مسیر جاری :
هوش سرشار افسانه‌ها

هوش سرشار

الاغي با بار نمک از رودخانه‌اي مي‌گذشت که ناگهان تعادل خود را از دست داد، به داخل آب سرنگون و بار نمکش در آب حل شد. الاغ همين‌که احساس کرد ديگر باري بر پشتش سنگيني نمي‌کند، از جا برخاست. يک‌بار
کنَد هم جنس با هم جنس پرواز افسانه‌ها

کنَد هم جنس با هم جنس پرواز

مردي که قصد خريد الاغ داشت، الاغي را به شرط امتحان خريد و حيوان را جلوي آخور و ميان الاغ‌هاي ديگر خود، رها کرد. الاغ به همه‌ي الاغ‌هاي ديگر، جز حريص‌ترين و تنبل‌ترين آن‌ها پشت کرد و درست پشت سر
سگ در آخور افسانه‌ها

سگ در آخور

سگي که در آخور رفته بود، نه خودش مي‌توانست علوفه بخورد و نه به اسبي که آن‌جا بود، اجازه‌ي نزديک شدن به آخور را مي‌داد.
کارگر ناشي افسانه‌ها

کارگر ناشي

کارگري ناشي هم‌چنان که پشم گوسفندي را مي‌چيد، پوست و گوشت او را هم مي‌بريد. در همان‌حال گوسفند به او گفت: «اگر پشم مرا مي‌خواهي اين‌قدر از ته نچين. اگر هم گوشت مرا مي‌خواهي يک‌دفعه مرا بکش و اين‌قدر
خشم و غوغا، کاري از پيش نمي‌برد افسانه‌ها

خشم و غوغا، کاري از پيش نمي‌برد

شيري و الاغي شريک شدند و به شکار رفتند. وقتي به غاري رسيدند که تعدادي بز وحشي در آن بودند، شير به انتظار بيرون آمدن آن‌ها جلوي غار ايستاد و الاغ به درون غار رفت تا با صداي عرعر خود آن‌ها را بترساند.
هر کار به وقت خويش نيکوست افسانه‌ها

هر کار به وقت خويش نيکوست

بز جواني که لنگ‌لنگان در عقب گلّه حرکت مي‌کرد، گرگي را در تعقيب خود ديد. بز به‌سوي گرگ برگشت و گفت: «خوب مي‌دانم که مرا خواهي خورد، امّا دلم مي‌خواهد طبق رسوم و سنّت بميرم. حالا لطفاً ني‌لبک بزن تا
دوستان کهنه، دوستان نو افسانه‌ها

دوستان کهنه، دوستان نو

روزي چوپاني گلّه‌ي خود را در چراگاهي مي‌چراند که متوجّه شد گروهي از بزهاي وحشي به گلّه‌ي او پيوسته‌اند و با بزهاي او مشغول چرا هستند. چوپان‌، به هنگام غروب، بزهاي وحشي را همراه گلّه‌ي خود به غاري بُرد...
چاه‌کن هميشه ته چاه است افسانه‌ها

چاه‌کن هميشه ته چاه است

بزي و خري در مزرعه‌اي روزگار مي‌گذراندند. بز به خر که هميشه غذاي کافي در اختيار داشت، حسودي‌اش شد و روزي به او گفت: «زندگي تو مثل عذابي است که پاياني در آن به چشم نمي‌خورد. تو تا کي مي‌خواهي
دور از خطر افسانه‌ها

دور از خطر

دو قاطر با بارهايي سنگين همسفر بودند. يکي از آن دو صندوق‌هايي پر از پول به دوش مي‌کشيد و ديگري کيسه‌هايي پر از جو. قاطري که بار پول داشت، گردنش را صاف و سرش را بالا مي‌گرفت و زنگوله‌ي گردنش را
شکيبايي در برابر ترس افسانه‌ها

شکيبايي در برابر ترس

گاو نري که از دست شيري مي‌گريخت، به غاري پناه برد. غار پناهگاه بزهاي کوهي بود. بزها با ديدن گاو نر شروع به شاخ‌زدن به او کردند. گاو نر به آن‌ها گفت: «اگر جوابي به شاخ‌هاي‌تان نمي‌دهم براي اين نيست که