مسیر جاری :
تن آدمي شريفست به جان آدميت
تن آدمي شريفست به جان آدميت شاعر : سعدي نه همين لباس زيباست نشان آدميت تن آدمي شريفست به جان آدميت چه ميان نقش ديوار و ميان آدميت اگر آدمي به چشمست و دهان و گوش و بيني...
صبحدمي که برکنم، ديده به روشناييت
صبحدمي که برکنم، ديده به روشناييت شاعر : سعدي بر در آسمان زنم، حلقهي آشناييت صبحدمي که برکنم، ديده به روشناييت گر به توانگري رسد، نوبتي از گداييت سر به سرير سلطنت، بنده...
چون عيش گدايان به جهان سلطنتي نيست
چون عيش گدايان به جهان سلطنتي نيست شاعر : سعدي مجموعتر از ملک رضا مملکتي نيست چون عيش گدايان به جهان سلطنتي نيست کاندر نظر هيچکسش منزلتي نيست گر منزلتي هست کسي را مگر...
خوشتر از دوران عشق ايام نيست
خوشتر از دوران عشق ايام نيست شاعر : سعدي بامداد عاشقان را شام نيست خوشتر از دوران عشق ايام نيست عشق را آغاز هست انجام نيست مطربان رفتند و صوفي در سماع عارفان را منتهاي...
هر که هر بامداد پيش کسيست
هر که هر بامداد پيش کسيست شاعر : سعدي هر شبانگاه در سرش هوسيست هر که هر بامداد پيش کسيست کانچنان را حريف چون تو بسيست دل منه بر وفاي صحبت او تا تو را مکنتي و دسترسيست...
از جان برون نيامده جانانت آرزوست
از جان برون نيامده جانانت آرزوست شاعر : سعدي زنار نابريده و ايمانت آرزوست از جان برون نيامده جانانت آرزوست موري نهاي و ملک سليمانت آرزوست بر درگهي که نوبت ارني همي زنند...
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست شاعر : سعدي عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست تا دل مرده مگر زنده کني کاين دم ازوست به غنيمت...
آن به که چون مني نرسد در وصال دوست
آن به که چون مني نرسد در وصال دوست شاعر : سعدي تا ضعف خويش حمل کند بر کمال دوست آن به که چون مني نرسد در وصال دوست کاين شوخ ديده چند ببيند جمال دوست رشک آيدم ز مردمک...
آن را که جاي نيست همه شهر جاي اوست
آن را که جاي نيست همه شهر جاي اوست شاعر : سعدي درويش هر کجا که شب آيد سراي اوست آن را که جاي نيست همه شهر جاي اوست او را گدا مگوي که سلطان گداي اوست بيخانمان که هيچ...
درد عشق از تندرسيت خوشترست
درد عشق از تندرسيت خوشترست شاعر : سعدي ملک درويشي ز هستي خوشترست درد عشق از تندرسيت خوشترست عارفان گويند مستي خوشترست عقل بهتر مينهد از کاينات نيستي و حقپرستي خوشترست...