مسیر جاری :
به صنعا درم طفلي اندر گذشت
به صنعا درم طفلي اندر گذشت شاعر : سعدي چه گويم کز آنم چه بر سر گذشت! به صنعا درم طفلي اندر گذشت که ماهي گورش چو يونس نخورد قضا نقش يوسف جمالي نکرد که باد اجل بيخش...
يکي را به چوگان مه دامغان
يکي را به چوگان مه دامغان شاعر : سعدي بزد تا چو طبلش بر آمد فغان يکي را به چوگان مه دامغان بر او پارسايي گذر کرد و گفت شب از بي قراري نيارست خفت گناه آبرويش نبردي...
غريب آمدم در سواد حبش
غريب آمدم در سواد حبش شاعر : سعدي دل از دهر فارغ سر از عيش خوش غريب آمدم در سواد حبش تني چند مسکين بر او پاي بند به ره بر يکي دکه ديدم بلند بيابان گرفتم چو مرغ از...
پليدي کند گربه بر جاي پاک
پليدي کند گربه بر جاي پاک شاعر : سعدي چو زشتش نمايد بپوشد به خاک پليدي کند گربه بر جاي پاک نترسي که بر وي فتد ديدهها تو آزادي از ناپسنديدهها که از خواجه مخفي شود...
زليخا چو گشت از مي عشق مست
زليخا چو گشت از مي عشق مست شاعر : سعدي به دامان يوسف درآويخت دست زليخا چو گشت از مي عشق مست که چون گرگ در يوسف افتاده بود چنان ديو شهوت رضا داده بود بر او معتکف بامدادان...
يکي متفق بود بر منکري
يکي متفق بود بر منکري شاعر : سعدي گذر کرد بر وي نکو محضري يکي متفق بود بر منکري که آيا خجل گشتم از شيخ کوي! نشست از خجالت عرق کرده روي بر او بربشوريد و گفت اي جوان...
يکي غله مرداد مه توده کرد
يکي غله مرداد مه توده کرد شاعر : سعدي ز تيمار دي خاطر آسوده کرد يکي غله مرداد مه توده کرد نگون بخت کاليوه، خرمن بسوخت شبي مست شد و آتشي برفروخت که يک روز جوز خرمن...
همي يادم آيد ز عهد صغر
همي يادم آيد ز عهد صغر شاعر : سعدي که عيدي برون آمدم با پدر همي يادم آيد ز عهد صغر در آشوب خلق از پدر گم شدم به بازيچه مشغول مردم شدم پدر ناگهانم بماليد گوش برآوردم...
يکي مال مردم به تلبيس خورد
يکي مال مردم به تلبيس خورد شاعر : سعدي چو برخاست لعنت بر ابليس کرد يکي مال مردم به تلبيس خورد که هرگز نديدم چنين ابلهي چنين گفت ابليس اندر رهي چرا تيغ پيکار برداشتي؟...
يکي برد با پادشاهي ستيز
يکي برد با پادشاهي ستيز شاعر : سعدي به دشمن سپردش که خونش بريز يکي برد با پادشاهي ستيز همي گفت هر دم به زاري و سوز گرفتار در دست آن کينه توز کي از دست دشمن جفا بردمي؟...