مسیر جاری :
اي جهان افروز دلبر اي بت خورشيد فش
اي جهان افروز دلبر اي بت خورشيد فش شاعر : سنايي غزنوي فتنهي عشاق شهري شمسهي خوبان کش اي جهان افروز دلبر اي بت خورشيد فش زين جهان حيلهساز و روزگار کينه کش گاه آن آمد...
اي سنايي جان ده و در بند کام دل مباش
اي سنايي جان ده و در بند کام دل مباش شاعر : سنايي غزنوي راه رو چون زندگان چون مرده بر منزل مباش اي سنايي جان ده و در بند کام دل مباش ور نباشي خاک معني آب بي حاصل مباش ...
بامدادان شاه خود را ديدهام بر مرکبش
بامدادان شاه خود را ديدهام بر مرکبش شاعر : سنايي غزنوي مشک پاشان از دور زلف و بوسه باران از لبش بامدادان شاه خود را ديدهام بر مرکبش از براي بوسه چيدن گرد سايهي مرکبش...
اي پسر ميخواره و قلاش باش
اي پسر ميخواره و قلاش باش شاعر : سنايي غزنوي در ميان حلقهي اوباش باش اي پسر ميخواره و قلاش باش بر سر کويي که باشي فاش باش راه بر پوشيدگي هرگز مرو سال و مه اين نقش...
اي دل اندر نيستي چون دم زني خمار باش
اي دل اندر نيستي چون دم زني خمار باش شاعر : سنايي غزنوي شو بري از نام و ننگ و از خودي بيزار باش اي دل اندر نيستي چون دم زني خمار باش در صف ناراستان خود جمله مفلس وار باش...
اي سنايي دل بدادي در پي دلدار باش
اي سنايي دل بدادي در پي دلدار باش شاعر : سنايي غزنوي دامن او گير و از هر دو جهان بيزار باش اي سنايي دل بدادي در پي دلدار باش گر نبود از عمري اندر عشق او عيار باش دل به...
اي ز خوبي مست هان هشيار باش
اي ز خوبي مست هان هشيار باش شاعر : سنايي غزنوي ور ز مستي خفتهاي بيدار باش اي ز خوبي مست هان هشيار باش گشته مستانند هان هشيار باش از شراب شوق رويت عالمي مي به شادي...
اي ز ما سير آمده بدرود باش
اي ز ما سير آمده بدرود باش شاعر : سنايي غزنوي ما نه خشنوديم تو خشنود باش اي ز ما سير آمده بدرود باش تو به خون کشتگان ماخوذ باش کشته ما را گر فراقت اي صنم دلبرا درياب...
اي من غلام روي تو تا در تنم باشد نفس
اي من غلام روي تو تا در تنم باشد نفس شاعر : سنايي غزنوي درمان من در دست تست آخر مرا فرياد رس اي من غلام روي تو تا در تنم باشد نفس در کاروان عشق تو عالم پر از بانگ جرس ...
اي من غريب کوي تو از کوي تو بر من عسس
اي من غريب کوي تو از کوي تو بر من عسس شاعر : سنايي غزنوي حيلت چه سازم تا مگر با تو برآرم يک نفس اي من غريب کوي تو از کوي تو بر من عسس ترسم ز خصمت چون پرم گيتي بود بر من...