0
مسیر جاری :
شعر بلند زمانه سایر اشعار عاشورایی

شعر بلند زمانه

خورشید می‌تابد از دور با حالتی غمگنانه بر خیمه‌هایی که دارند از کوچ سرخی نشانه این قرص سرخ مدور انگار یک تشت خون است وز سینه‌اش می‌تراود هرم غمی جاودانه
شجاعت مطلق سایر اشعار عاشورایی

شجاعت مطلق

میان صاعقه‌ی نیزه‌ها کسی به روشنایی شهید آب فکر می‌کند به معصومیت کوچک گهواره‌ای که جسارت سایه‌های سمج را تاب نیاورد به سایه‌ی لرزان دخترکی
شب بود و ستاره‌های خسته سایر اشعار عاشورایی

شب بود و ستاره‌های خسته

شب بود و ستاره‌ها خسته بر خیمه‌ی مه دخیل بسته اندیشه‌ی خواب باغ را برد تا ریزش برگ‌های خسته این موج نگاه آرزو را
شام بی ستاره سایر اشعار عاشورایی

شام بی ستاره

مشتاق و دل سپرده و ناآرام، زین کرد سوی حادثه مرکب را چون دوست داشت کشته ببیند دوست، آن جان از شعور لبالب را در هرم آفتاب شکیبایی، آن روح باطراوت دریایی هفتاد و یک پیاله عطش نوشید، تا آب داد ریشه‌ی مذهب...
سیراب سایر اشعار عاشورایی

سیراب

آنک ز عمق فاجعه سیراب از عطش برگشت دل شکسته و بی تاب از عطش ای کوه، دل شکسته و بی تاب از چه‌ای؟ با من بگو چگونه شدی آب، از عطش
سهمی از آسمان سایر اشعار عاشورایی

سهمی از آسمان

خیمه گاه آرام و خاموش است، دل‌ها روشن اما ماه بغضی دارد و خورشید قصد گفتن اما عشق می‌بارد به پای سروهای در تلاوت سوره سوره آیه‌های سرخ فام رفتن اما
سمفونی آب سایر اشعار عاشورایی

سمفونی آب

گاه به آتش کشیده می‌شوی خیمه، چادر وزنی که ایستاده به قامت خورشید
سکه‌ی آفتاب سایر اشعار عاشورایی

سکه‌ی آفتاب

امشب ای کوفه یاری ندارم خسته‌ام، غمگساری ندارم همچو آتشفشان می‌گدازم جز دل شعله باری ندارم کوفه فتنه امشب دگر من
سفیر صبح سایر اشعار عاشورایی

سفیر صبح

در آن دیار که شب حاکم و هر که بود شب آیین بود سفیر صبح رسید اما طلوع واقعه خونین بود چه شد شکوه سحرگاهی که آفتاب وفاداران نشست در شفقی خونین غریب و خسته و غمگین بود
سری بر نیزه سایر اشعار عاشورایی

سری بر نیزه

خبر پیچید تا کامل کند دیگر خبرها خبر داغ است و در آتش می‌اندازد جگرها را غروبی تلخ بادی تلخ‌تر از دور می‌آمد که خم می‌کرد زیر بار اندوهش کمرها را