مسیر جاری :
خورشید داغ
لب تشنه است بچه و چشم «رباب»، تر اما دلش از این همه پر التهاب تر لب تشنه است بچه و بیدار میشود چشمان کوفیان دغل غرق خواب تر! خورشید داغ در وسط آسمان ظهر
خواب خوب
لای لای ای درد دلهایت به جانم لای لای ای کم بهار پر خزانم لای لای ای شب کنار گاهوارت آب و آتش آب و نانم آب و نانم راست میگفتی که حتی آسمان را
خم چارم
گاه میشد از لبم طوفان شروع گاه میبردم به گلبرگی کوع گاه میرفتم دو گام از خود برون گاه میکردم به اصل خود رجوع مست بودم، مست از آن دستی که کرد
خط خاطره و خون
نپرس حال دل داغدار و چشم ترم را شکسته صاعقه تازیانه بال و پرم را اگر فرات به دجله بریزد و بخروشد، نمینشاند یک ذره آتش جگرم را ...غروب بود که با کاروان به شام رسیدم...
خدا کبوتر شد
دو قطعه عکس و مدادی کنار بستر ماه شبیه شکل نجیبی به روی دفتر ماه مداد رفت توی قلب مرد و صیحه کشید چه ابتدای غریبی! خدا، پرنده، شهید دوباره صحنهی دوم، سه بار در چرخش
خبر داغ
صدای زنگ شترهای کاروان در راه طنین داغ خبرهای ناگهان در راه صدا رسیده به جایی که شور و هلهله نیست شکوه جذبه چشمی میان قافله نیست
خبر تلخ
(دیگر صدای گریه نمیآید... پر گشته دشت لب به لب از خنده... برگشته سمت خیمه به آرامی، یک جفت چشم، خیس، سرافکنده!) مادر دوید تا جلوی خیمه، با فکر اینکه آب... ولی افسوس...
خاکستر عشق
صد سینه هیزم میوزید از سمت یک باور میسوخت از جهلی که جاری بود یک مادر در شعله میپیچید بوی سرخ پروازی فریاد میزد دختری، ای وای میخ در!
خاک و آب
«من» آمده تا یک غزل ناب بگوید شاید غزلی مثل تو نایاب بگوید «من» دست خودش نیست، هوایی شده انگار خاک است دلش خواسته از آب بگوید
خاک غم
خاک غم بر سر گلزار جهان باد امشب رفته گلزار نبوّت همه بر باد امشب خرگه چرخ ستم پیشه بسوزد که بسوخت خرگه معدلت از آتش بیداد امشب سقف مرفوع نگون باد که گردیده نگون