مسیر جاری :
جستجو
آن جا که هیچ قطرهی آبی نمانده بود زخمیترین کبوتر بی لانه پرگشود دیگر کسی نبود که دردی دوا کند حتی خبر ز ساقی لب تشنگان نبود
جای دستش مانده روی گردنم
میشناسم! آفتاب ...روشنم میشناسی؟ این گل نیلی منم میگذارم سر به روی گونهات میگذاری سر به روی دامنم؟ میچکد! خاکستر سرخی هنوز
جای باغبان
بامن بشین، بمان، بگو از فردا بی پرده و اشکار و محرز... فردا... امروز که مینویسم اسمت را باز خون میچکد از گلوی کاغذ فردا
تو را مگر...
چقدر آه کشیدم تو را مگر بنویسم تو را به رنگ نفسهای شعلهور بنویسم چقدر خاطره باید چقدر واژه و تصویر که وسعتت را هرچند مختصر بنویسم
تنهای عقلمه
یک نفر تنها کنار عقلمه در نگاه آسمان جان میدهد آن طرف در جنگ ایمان با عطش
دستهایش بوی باران میدهد
تنهاترین
بیا بر شانهام بگذار سهم کوچکی از دردهایت را بیا، تنهاترین، بشکن در آغوش زمین، بغض صدایت را چه اندوه عظیمی میوزد بر بیکران آبی چشمت کدامین درد تلخ این گونه آشفته است، روح لحظههایت را
تنها صدا
یک واژه قرمزتر از خون است، که لای لبهای خدا مانده ست یک پیکر بی سر که بر روی شنهای داغ کربلا مانده ست صحرای بعد ازظهر، بعد ازجنگ، تنهاتر از تنهاتر از تنهاست اما کنار پیکر آن مرد، قلب زنی انگار جا مانده...
تنها برادرت
تنها، برادرت بر ساحلی غریب، تویی با برادرت در شعله نگاه تو پیدا، برادرت چون خشم ذوالفقاری، خاموش و بی قرار طوفان گر گرفتهی صحرا برادرت ماهی و از قبیلهی خورشید اهل بیت
پیغام سرخ کربلا
باد میرقصاند آرام و متین زلفی رها را بر سر نی میبرند امروز قرآن پارهها را آسمان دلتنگ و تاریک غم خورشید خونین میکشد بر گردن خود شال سنگین عزا را میکشد خورشید روی صورتش ابر سیاهی
پرواز
آسمان میطلبیدت آن روز فرصتی بود که پرواز کنی در میان عطشی جان فرسا عقدهی حادثه را باز کنی