مسیر جاری :
باغ دامن
چنان خون میچکد از رنگ و روی دامن بانو! که گل شرمش میآید از گل پیراهنت بانو!
بگو بر چهرهات خون کدامین لاله پاشیده؟ چه پاییزی گذر کرده ز باغ دامنت بانو؟ نگو خون گریههای عاشوراست...میدانم،
باران در باد
میدود اسبی با یال پریشان در باد پشت زین خشم دگر داد توفان در باد مرد اگر داد زند صاعقه آسا اینک از تب حنجرهاش سوز میدان در باد تیغ اگر در کف این کوه نباشد اینک
باد
باد ته ماندهی لبخندها را جارو میزند و ترک میپاشد بر بستر لبهایی که تا خدا امتداد دارند فصل بارش کلاغهاست و عنکبوتهایی که پروانهها را
باب الحوائج
ای آبروی عالم جان خاک پای تو ای کرده جان به دوست فدا، جان فدای تو عقل بشر چگونه به گرد رهت رسد ای ماورای خلوت افلاک، جای تو کونین نیست قیمت یک تار موی تو
با کاروان نیزه
میآیم از رهی که خطرها در او گم است از هفت منزلی که سفرها در او گم است از لابه لای آتش و خون جمع کردهام اوراق مقتلی که خبرها در او گم است
این بار آسمان آنقدر نبارید
این بار آسمان آنقدر نبارید تا کشتی بالا بگیرد حتماً آنقدر هم نه که عطش فرو بنشیند این نوح که پسر کافری هم نداشت خدا برایش گوسفندی نفرستاد
بهار نامریی
چهل طلوع، چهل صبح زرد بی خورشید زمین! به دور مدارت نگرد بی خورشید چهل غروب، چهل شط خون سرگردان که از مدار جهان گشته طرد بی خورشید
با رکعتی نگاه
همره شدند قافلهای را که مانده بود تا طی کنند مرحلهای را که مانده بود از خویش رفتهاند سبکبار تا خدا برداشتند فاصلهای را که مانده بود
آیا تو ما را دوست داری؟
مولا شنیدم لالهها را دوست داری آیینههای آشنا را دوست داری با یاد قرآنی که بر نی خوانده میشد صوت و مناجات دعا را دوست داری
آهنامه چاووش
ای بهار صفا، خداحافظ! تا قیامت تو را خداحافظ! بعد از این، چار فصل، پاییز است بعد از این هر گلی، غم انگیز است بعد از این، هر چه جام میآید