مسیر جاری :
سخن از زینب و دروازه شام
هر جا سخن از زینب و دروازه شام است ساکت به تماشا منشینید حرام است دستی که به سر میزنی از این غم عظمی یادآور فرق سر و سنگ لب بام است یک سر به به سر نیزه عیان است ببینید
رأس حسین را بریدهای
اندر سریر ناز تو خوش آرمیدهای شادی از آنکه رأس حسین را بریدهای مسرور و شاد و خرم و خندان بهروی تخت بنشین کنون که خوب به مطلب رسیدهای جادادهای به پرده زنان خود ای لعین خرّم دلی که پردهی ایمان دریدهای
دلم به تمنای نیزهات
پر میکشد دلم به تمنای نیزهات دنیای دیگری شده دنیای نیزهات جانی بده دوباره... به من نه به دخترت تا جان نیامده به لبش پای نیزهات ترسانده است فاطمه کوچک تو را
دستان باد موی تو را شانه میکند
دستان باد موی تو را شانه میکند خون بر دل پیاله و پیمانه میکند از داغ جانگداز جبین شکستهات زخمی عمیق بر جگرم خانه میکند رگهای حنجر تو به گودال گوییا
خیر مقدم
مردم که روی ماه تو بر هم نشان دهند چون خیر مقدم است که بر میهمان دهند زخمی بود که بر تن مجروح من رسد با هر اشارهای که سرت را نشان دهند ای سر چنین که بر سر نی جلوهگر شدی
خون چشم
بگذار ، خون چشم تو ، به اشک خود بشویم که مگر شود میسر ، نگهی کنی به سویم
بگذار ، تا توقف بکنند نیزهداران که دمی بیاد طاها ، گل روی تو ببویم بگذار ، تا ببوسم ز رخت بهجای زهرا
جهان تنگست
برادر بی تو در چشمم جهان تنگست مینالم فلک را بی سبب با من سر جنگست مینالم بصید آشیان گم کرده مرغ بی پر و بالی زهر سو دامن قومی پر از سنگست مینالم نه زنجیر جفا در گردنم تنگ است از آن گویم
پشت سر نیزهات
پشت سر نیزهات سینه زنان میدوم با غل و زنجیرهام ، نالهکنان میدوم پیر شدم از غمت لیلی افسانهها خوب اگر بنگری قد کمان میدوم زلف پریشان تو پرچم این قافله
بی گل رویت
بی گل رویت پدر از زندگی دل برگرفتم دست شستم از دو عالم چون تو را دربر گرفتم
یاد داری قتلگه نشناختم جسم شریفت خم شدم بابا نشانت را ز انگشتر گرفتم
هر چه کردم جستجو انگشت انگشتر ندیدم
به سوی شام و کوفهام
به سوی شام و کوفهام، چه دل شکسته میبرند ببین که زینب تو را ، غریب و خسته میبرند همان وجود نازنین ، خدای صبر در زمین تمام رکن قامتش ، ز هم گسسته میبرند زیارت تو آمدم ، سرت نبود یا حسین