0
مسیر جاری :
دوستان! وقت عصيرست و کباب منوچهری

دوستان! وقت عصيرست و کباب

راه را گرد نشانده‌ست سحاب دوستان! وقت عصيرست و کباب خويشتن کردن مستان و خراب سوي رز بايد رفتن به صبوح درکشيدن، که چنينست صواب نيمجوشيده عصير از سر خم
سپيده‌دم که وقت کار عامست منوچهری

سپيده‌دم که وقت کار عامست

نبيذ غارجي رسم کرامست سپيده‌دم که وقت کار عامست که من مخمورم و ميلم به جامست مرا ده ساقيا جام نخستين نبيذ يکمني دادن کدامست وليکن لختکي باريکتر ده
اي با عدوي ما گذرنده ز کوي ما منوچهری

اي با عدوي ما گذرنده ز کوي ما

اي ماهروي شرم نداري ز روي ما؟ اي با عدوي ما گذرنده ز کوي ما با هر کسي همي گله کردي ز خوي ما نامم نهاده بودي بدخوي جنگجوي رستي ز خوي ناخوش و از گفتگوي ما جستي و يافتي دگري بر مراد دل
ملکت چو قرآن، او چو معاني قرانست منوچهری

ملکت چو قرآن، او چو معاني قرانست

ملکت چو چراگاه و رعيت رمه باشد ملکت چو قرآن، او چو معاني قرانست لشکر چو سگان رمه و دشمن چون گرگ جلاب بود خسرو و دستور شبانست ما را رمه‌بانيست نه زو در رمه آشوب وين کار سگ و گرگ و رمه با رمه بانست...
چرخست وليکن نه درو طالع نحسست منوچهری

چرخست وليکن نه درو طالع نحسست

خلدست وليکن نه درو جوي عقارست چرخست وليکن نه درو طالع نحسست چون روي پريرويان با رنگ و نگارست چون ابروي معشوقان با طاق و رواقست منزلگه جود و کرم و حلم و وقارست بازيگه شمس و قمر و ببر و هزبرست
غرابا مزن بيشتر زين نعيقا منوچهری

غرابا مزن بيشتر زين نعيقا

که مهجور کردي مرا ازعشيقا غرابا مزن بيشتر زين نعيقا نبايد به يک دوست چندين نعيقا نعيق تو بسيار و ما را عشيقي شدي زير سنگ زمانه سحيقا ايا رسم و اطلال معشوق وافي
چو از زلف شب بازشد تابها منوچهری

چو از زلف شب بازشد تابها

فرو مرد قنديل محرابها چو از زلف شب بازشد تابها بپوشيد بر کوه سنجابها سپيده‌دم، از بيم سرماي سخت فکنده به زلف اندرون تابها به ميخوارگان ساقي آواز داد
بوستانبانا! حال و خبر بستان چيست منوچهری

بوستانبانا! حال و خبر بستان چيست

وندرين بستان چندين طرب مستان چيست بوستانبانا! حال و خبر بستان چيست وين نواها به گل از بلبل پردستان چيست گل سر پستان بنموده، در آن پستان چيست اور مزدست، خجسته سر سال و سرماه در سروستان بازست، به...
بنمود چون ز برج بره آفتاب روي منوچهری

بنمود چون ز برج بره آفتاب روي

گلها شکفت بر تن گلبن به جاي موي بنمود چون ز برج بره آفتاب روي آمد به بانگ فاخته و گشت جفتجوي چون ديد دوش گل را اندر کنار جوي گاهي سرود گوي شد و گاه شعرخوان بلبل چو سبزه ديد همه گشته مشکبوي
آمد بانگ خروس مذن ميخوارگان منوچهری

آمد بانگ خروس مذن ميخوارگان

صبح نخستين نمود روي به نظارگان آمد بانگ خروس مذن ميخوارگان روي به مشرق نهاد خسرو سيارگان که به کتف برفکند چادر بازارگان قوموا شرب الصبوح، يا ايها النائمين باده فراز آوريد چاره‌ي بيچارگان