مسیر جاری :
گرگ حریص
دوازده تا گرگ پا به فرار گذاشته بودند و پیرمردها با بیل دنبال آنها میدویدند. یکی از گرگها گفت: «پیرمردها، به خانه برگردید... پدر من صد تا ازگوسفندهای شما را خورده، ولی من یک بار هم به گلهی شما نزدهام.»
جوانترین شاهزاده
پادشاهی سه پسر داشت. روزی هر سه پسر را پیش خود خواند و از آنها پرسید: «فرزندان دلبندم! دلم میخواهد بدانم که چقدر مرا دوست دارید؟»
گرگ و زن
گرگ گرسنهای دنبال غذا بود. وارد دهی شد. صدای گریهی بچهای را شنید. به طرف صدا رفت. زنی از داخل خانه به بچه گفت: «اگر باز هم گریه کنی، تورا جلوی گرگ میاندازم.»
قصهی پری
بیوهزن بدجنسی با دو دخترش زندگی میکرد. دختر کوچکتر، زیباتر ومهربانتر بود وهمه دوست داشتند با او هم صحبت شوند. دخترک که «رز» نام داشت به اندازه شب و روز، با خواهر بزرگترش، «گریسل» فرق داشت. گریسل،...
شیر و روباه
شیر آن قدر پیر شده بود که دیگر نمیتوانست شکار کند. روزی فکر کرد و نقشهای کشید. آن وقت داخل غاری رفت و خودش را به مریضی زد. حیوانات زیادی برای احوالپرسی به غار رفتند، اما دیگر بیرون نیامدند، چون شیر آنها...
دختر امواج
پری دریاییای بود به اسم «گالیک»، یعنی دختر امواج که بسیار زیبا بود و صدایی شیرین و دلنشین داشت. نیمی از بدنش به شکل ماهی بود، مانند ماهی آزاد که نور خورشید میدرخشید و قسمت بالای بدنش شبیه آدم بود، با...
اسبی که دم نداشت
دو برادر بودند، یکی ثروتمند و یکی فقیر. برادر فقیر. حتی برای گرم کردن خانهاش هیزم نداشت.
کوشکی احمق
کوشکی با همسرش «میتیکا» و پسرش «اریمیکوت» در چادری زندگی میکردند. روزی دخترهای همسایه یک خوک آبی شکار کردند و چون نمیخواستند کوشکی آن را ببیند، سعی کردند خوک را پنهان کنند. دخترها خوک آبی را روی
پادشاه کوه طلایی
در زمانهای قدیم، بازرگانی زندگی میکرد که یک پسر و دختر داشت. آنها به قدری کوچک بودند که نمیتوانستند راه بروند.
جام طلایی
سالها پیش خان قدرتمندی به نام «سناد» تصمیم گرفت مردم خود را به سرزمین جدیدی کوچ دهد، جایی که زمینهای پر بارتر و چراگاههای سر سبزتری داشته باشد. اما رسیدن به آن سرزمین، سخت و طاقتفرسا بود، بنابراین...