0
مسیر جاری :
کوه جواهرات افسانه‌ها

کوه جواهرات

پیرزنی فقیر پسری به نام «میرعلی» داشت. پیرزن با نخ‌ریسی شکم خود و پسرش را سیر می‌کرد. وقتی میر علی بزرگ‌تر شد، مادرش گفت: «پسرم، از امروز باید خودت گلیمت را از آب بیرون بکشی.»
میمون و روباه افسانه‌ها

میمون و روباه

یک روز حیوانات میمون را سلطان خود کردند. روباه پیش میمون رفت و گفت: «سلطان عزیز! گنجی پیدا کرده‌ام که می‌خواهم آن را به تو بدهم.»
هاوروشچکای کوچک افسانه‌ها

هاوروشچکای کوچک

دختری بود به نام «هاوروشچکا» که در خانه‌ی ارباب کار می‌کرد. نخ می‌ریسید، پارچه می‌بافت. ظرف می‌شست، غذا می‌پخت و کتک می‌خورد.
چوپان دروغگو افسانه‌ها

چوپان دروغگو

روزی چوپانی فریاد زد: «کمک کنید، گرگ آمد، گرگ آمد.» دهاتی‌ها با چوب و چماق به طرف گله دویدند، اما وقتی به آنجا رسیدند، گرگی ندیدند. چوپان می‌خندید. دهاتی‌ها فهمیدند که چوپان دروغ گفته است. فردای آن روز...
نردبان کهنه افسانه‌ها

نردبان کهنه

در روستایی کوهستانی، مردی به نام «حمید»، با زنش «زینای» زندگی می‌کرد. زینای، زن جوان و زیبایی بود. آنها با آنکه تمام روز به سختی کار می‌کردند، باز هم فقیر بودند.
باقرقره و روباه افسانه‌ها

باقرقره و روباه

باقرقره روی درختی نشسته بود. روباهی از آنجا می‌گذشت. به طرفش آمد و گفت: «روز به خیر دوست عزیز! صدای شیرین و گرم تو را شنیدم. خدمت رسیدم تا سلامی عرض کنم.»
بلبل سخنگو افسانه‌ها

بلبل سخنگو

پادشاهی بود در مشرق زمین که درختی از جواهر داشت. میوه‌های این درخت همه از طلا بودند. این پادشاه سه پسر داشت که دو تای اول بدجنس بودند و سومی مهربان.
روباه و کلاغ افسانه‌ها

روباه و کلاغ

کلاغی تکه گوشتی به منقار داشت. روباهی او را دید. زیر درخت رفت و گفت: «آه تو چقدر زیبا هستی! چه پرهای براق و سیاهی داری حتماً صدایت هم قشنگ است. می‌شود برایم یک دهن آواز بخوانی؟»
ملکه‌ی برفی افسانه‌ها

ملکه‌ی برفی

یکی از جادوگرانی که در خدمت پیرا، ملکه‌ی برفی بودند، جادوگر رعد و برق بود. در زمان سلطنت «انگوس شاه» این جادوگر جزیره‌ی دور افتاده و متروکی فرار کرد تا از آنجا بیماری‌ها را به جان آدم‌ها بیندازد چون آنها...
اسب سیاه افسانه‌ها

اسب سیاه

پادشاهی بود، سه پسر داشت. اسم پسر کوچک «امیل» بود. یک روز پسرها رفتند شکار. غروب که برگشتند، امیل همراه‌شان نبود.