

نویسنده: محمد رضا شمس
باقرقره روی درختی نشسته بود. روباهی از آنجا میگذشت. به طرفش آمد و گفت: «روز به خیر دوست عزیز! صدای شیرین و گرم تو را شنیدم. خدمت رسیدم تا سلامی عرض کنم.»
باقرقره گفت: «از لطف تو ممنونم.» روباه گفت: «چه گفتی باقرقره جان؟ نشنیدم دوست عزیز، چرا پایین نمیآیی تا با هم قدم بزنیم و صحبت کنیم؟»
باقرقره جواب داد: «همین بالا باشم بهتر است.»
روباه گفت: «نترس دوست من، سلطان جنگل دستور داده است که از این به بعد همه با هم دوست و مهربان باشند و نباید به هم بدی کنند.»
باقرقره گفت: «چه خبر خوبی، واقعاً که خیلی خوب شد.»
روباه گفت: «پس معطل چه هستی؟ بیا پایین دیگر...»
باقرقره گفت: «کمی صبر کن. چند تا سگ دارند به این طرف میآیند. صبر کن آنها هم برسند تا همگی با هم قدم بزنیم. این طوری بیشتر به ما خوش میگذرد.»
روباه تا اسم سگها را شنید، گوشهای خود را تیز کرد و دمش را برگرداند و پا گذاشت به فرار.
باقرقره پرسید: «کجا داری میروی؟ مگر خودت نگفتی که به فرمان سلطان همه باید با هم دوست باشند؟»
روباه گفت: «چرا گفتم؛ ولی میترسم اینها هم مثل تو فرمان سلطان را نشنیده باشند. آن وقت تا بخواهم به آنها حالی کنم که چه شده و چه نشده، تکه بزرگم، گوشم میشود.»
روباه این را گفت و با سرعت از آنجا دور شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
باقرقره گفت: «از لطف تو ممنونم.» روباه گفت: «چه گفتی باقرقره جان؟ نشنیدم دوست عزیز، چرا پایین نمیآیی تا با هم قدم بزنیم و صحبت کنیم؟»
باقرقره جواب داد: «همین بالا باشم بهتر است.»
روباه گفت: «نترس دوست من، سلطان جنگل دستور داده است که از این به بعد همه با هم دوست و مهربان باشند و نباید به هم بدی کنند.»
باقرقره گفت: «چه خبر خوبی، واقعاً که خیلی خوب شد.»
روباه گفت: «پس معطل چه هستی؟ بیا پایین دیگر...»
باقرقره گفت: «کمی صبر کن. چند تا سگ دارند به این طرف میآیند. صبر کن آنها هم برسند تا همگی با هم قدم بزنیم. این طوری بیشتر به ما خوش میگذرد.»
روباه تا اسم سگها را شنید، گوشهای خود را تیز کرد و دمش را برگرداند و پا گذاشت به فرار.
باقرقره پرسید: «کجا داری میروی؟ مگر خودت نگفتی که به فرمان سلطان همه باید با هم دوست باشند؟»
روباه گفت: «چرا گفتم؛ ولی میترسم اینها هم مثل تو فرمان سلطان را نشنیده باشند. آن وقت تا بخواهم به آنها حالی کنم که چه شده و چه نشده، تکه بزرگم، گوشم میشود.»
روباه این را گفت و با سرعت از آنجا دور شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول