مسیر جاری :
موش شهر و موش روستایی
موش شهری برای دیدن دوستش به روستا رفت. موش روستایی هر چه داشت جلوی مهمانش گذاشت. موش شهری دندانی به آنها زد و گفت: «بیخود نیست که این قدر لاغری، چون غذایت کافی و مقوی نیست. بیا شهر تا
اسب عاشق
در روزگاران قدیم، قاضی پیری زندگی میکرد که سه دختر و یک اسب داشت. اسب قاضی به جز کشمش و فندق چیز نمیخورد، روز به روز لاغتر و ضعیفتر میشد. قاضی که دلش میخواست سر از این معما در
بایجو
وقتی «تانزین» آواز خود را در سالن «راجبهایرادی» به پایان رساند، فروغی در چشمان پادشاده دیده شد. «پادشاه» گفت: «این یک آواز آسمانی بود، تانزین! تو بهترین موسیقیدان دنیا هستی. چگونه میتوانیم تو را مفتخر...
ایوان احمق
پیرمردی سه پسر داشت؛ دو تا عاقل، یکی احمق. اسم احمق، «ایوان» بود. ایوان همیشه کنار بخاری دراز میکشید.
گوزن و تاکستان
گوزنی از دست شکارچیها فرار کرد و در تاکستان پنهان شد. شکارچیها از کنار او گذشتند و او را ندیدند. گوزن خیالش راحت شد و برگهای بالای سرش را خورد. برگها تکان خوردند. شکارچیها فهمیدند و با
کوتولههای تپهی مانچول
بازرگانی بود به اسم «ژاکوب» که خیلی مهربان بود. بازرگان همیشه جنسهایش را به قیمتی که میخرید، میفروخت؛ حتی گاهی آنها را ارزانتر میفروخت. برای همین روز به روز فقیرتر میشد، درحالی که
کوتوله آب
سالهای قبل یک کوتوله آب زندگی میکرد. روزی او ماهیگیر را دید که تور خود را آماده میکرد. از او پرسید: «چه کار میکنی؟»
آواز فاخته
دو برادر فقیر در فکر بودند چه کنند و چه نکنند تا بتوانند خانه و زندگیشان را اداره کنند. بالاخره تصمیم گرفتند که برادر کوچک در خانه بماند و برادر بزرگ پیش ثروتمندی به نوکری برود و پول به خانه بیاورد.
کوتولهها
در زمانهای قدیم، پادشاه ثروتمندی زندگی میکرد که سه دختر داشت. دخترها عادت داشتند که هر روز در باغهای بیشمار قصر قدم بزنند. پادشاه انواع و اقسام درختها را در باغهایش کاشته بود، اما یکی از آنها درخت...
موش شکمو
شب بود. موشی دیوار انباری را آن قدر جوید تا یک سوراخ درست کرد. بعد با خوشحالی وارد انبار شد. انبار پر از خوردنیهای خوشمزده بود. موش شکمو خورد و خورد تا اینکه شکمش مثل طبل باد کرد و جلو آمد. صبح