مسیر جاری :
![انارخاتون انارخاتون](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/anarkhatoon.jpg)
انارخاتون
زن بابايي بود و دختري. اسم دختر «انارخاتون» و اسم زن بابا «گلابتون». انارخاتون در زيبايي مثل و مانند نداشت. زن بابا عاشق ديوي شده بود و او را توي اتاقي پنهان کرده بود. يک روز حواسش نبود و کليد اتاق را...
![بزي بزي](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/bozi1.jpg)
بزي
خياطي بود، سه پسر داشت که در دکان وردستش بودند. روزي خياط يک بز شيرده خريد که صبحها شيرش را بدوشند و بخورند. قرار شد هر روز يکي از پسرها بز را به صحرا ببرد، بچراند و غروب برگرداند.
![تنبل و گوساله تنبل و گوساله](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/tanbalvagoosaleh.jpg)
تنبل و گوساله
زن و شوهر تنبلي بودند که سر کار کردن با هم دعوا داشتند. روزي زن به تنگ آمد و گفت: «اي مرد! نميشه که از صبح تا شب، تو خونه بنشيني و بيرون نري که مبادا باد دنيا به دلت بخوره!»
![مار و مارگير مار و مارگير](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/marvamargir.jpg)
مار و مارگير
مارگيري بود که با مارش از شهري به شهري ميرفت و معرکه ميگرفت. يک روز مار فرار کرد و به طرف بيابان رفت. مارگير بساطش را جمع کرد و دنبال او دويد. مار با سرعت خودش را به جواني رساند که زير سايهي درختي خوابيده...
![ني سخنگو ني سخنگو](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/neysokhangoo.jpg)
ني سخنگو
دهقاني بود که هفت دختر داشت. هفتمي از همه قشنگتر و زرنگتر بود. دهقان او را بيشتر از همه دوست داشت و همين باعث حسادت خواهرهاي ديگر شده بود.
![بيبي لي جان بيبي لي جان](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/bibilijan.jpg)
بيبي لي جان
خواهر و برادري بودند که هيچ کس را نداشتند. اسم خواهر «بيبي لي جان» بود. يک روز به برادرش گفت: «بهتره به شهر ديگهاي بريم. اينجا چيزي گيرمون نميآد.»
![سيمرغ سيمرغ](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/simorgh1.jpg)
سيمرغ
پادشاهي بود که يک درخت سيب داشت و هر وقت ميخواست از ميوههاي درختش بچيند، دستي ظاهر ميشد و نميگذاشت. بعد يکي از سيبها را ميچيد و غيب ميشد. پادشاه ماجرا را به پسرهاش گفت و قرار شد هر شب
![شکارچي جوان شکارچي جوان](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/shekarjijavan.jpg)
شکارچي جوان
شکارچي جواني در غاري زندگي ميکرد. روزها به شکار ميرفت و شبها توي غار ميخوابيد. روزي روباهي از آنجا ميگذشت، چشمش افتاد به استخوانها و تکه گوشتهايي که روي زمين ريخته بودند. شکمش را سير کرد و با خودش...
![حکيم دوغي حکيم دوغي](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/hakimdooghi.jpg)
حکيم دوغي
روزي چوپاني گلهي گوسفندش را به چرا برده بود که فرشتهي مرگ آمد و گفت: «خسته نباشي جوان». چوپان گفت: «درمونده نباشي.»
![ببر جوان و هيزمشکن پير ببر جوان و هيزمشکن پير](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/babrjavanvahizomshekan.jpg)
ببر جوان و هيزمشکن پير
ببر کوچکي با مادرش در جنگل بزرگي زندگي ميکرد. ببر خيلي مغرور بود و خودش را قويترين موجود روي زمين ميدانست.