مسیر جاری :
![پسر بازرگان پسر بازرگان](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/pesarebazargan.jpg)
پسر بازرگان
بازرگان ثروتمندی در اصفهان زندگی میکرد که پسری داشت. پسر، تنبل و بیکار بود و جز خوشگذرانی کار دیگری نداشت. او هر شب با دوستانش به گردش میرفت. هرچه بازرگان نصیحتش میکرد، فایدهای نداشت.
![ننه جان حیدرقلی ننه جان حیدرقلی](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/nanejanheydargholi.jpg)
ننه جان حیدرقلی
پیرزنی بود، پسری داشت به نام «حیدرقلی» که هر قدر نصیحتش میکرد زن بگیرد زیر بار نمیرفت و میگفت: «اگر زن بگیرم، با تو نمیسازه.»
![یک بار جستی ملخک یک بار جستی ملخک](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/yebarjastimalakhak.jpg)
یک بار جستی ملخک
زن و شوهر فقیری با هم زندگی میکردند. مرد بنّا بود. یک روز زنش رفت حمام و دید حمام قرق است. پرسید: «چرا حمام رو قرق کردید؟»
![محمد گل بادام محمد گل بادام](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/mohammadgolbadam.jpg)
محمد گل بادام
پادشاهی بود، دختری داشت مثل پنجهی آفتاب. پادشاه دخترش را در پرده نگه داشته بود و نمیگذاشت حتی روی آفتاب را ببیند، دختر فقط دایهاش را میدید و بس.
![فداکار فداکار](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/fadaakar.jpg)
فداکار
سلطانی بود، زن و فرزند داشت. یک روز عکس دختری را دید و عاشق او شد. هرچه دیار به دیار دنبال دختر گشت، نتیجهای نگرفت. عکس دختر را در صندوقچهای پنهان کرد تا زن و فرزندش از عشق او باخبر نشوند.
![گربه و سگ و مار گربه و سگ و مار](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/gorbehmaar.jpg)
گربه و سگ و مار
محمد، خارکنی بود که مادر پیری داشت. محمد روزها به خارکنی میرفت و خارها را به بازار میبرد و میفروخت.
![زن پينهدوز زن پينهدوز](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/zanpinehdooz.jpg)
زن پينهدوز
پينهدوزي بود که زني شلخته داشت. صبح که شوهر از خانه بيرون ميرفت، زن هم راه ميافتاد؛ اين در سلام، آن در سلام.
![پرندهي آبي پرندهي آبي](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/parandehabi.jpg)
پرندهي آبي
پادشاهي بود که بچه نداشت. روزي در آينه به صورتش نگاه کرد و ديد ريشش سفيد شده است. آهي کشيد و آينه را پرت کرد. درويشي از راه رسيد و پرسيد: «پادشاه، چرا افسردهاي؟»
![پسر و غول بيابان پسر و غول بيابان](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/pesarvaghoolbiaban.jpg)
پسر و غول بيابان
پسري بود که با پدر و مادرش زندگي ميکرد. يک روز پدر به پسر گفت: «تو ديگه بزرگ شدي، برو کاري ياد بگير که وقت پيري محتاج اين و اون نشي.»
![تاجر و خارکن تاجر و خارکن](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/tajervakharkan.jpg)
تاجر و خارکن
دو تا کاکا بودند: يکي تاجر، يکي خارکن. تاجر هفت پسر داشت، خارکن هفت دختر.
روزي ابر سياهي در آسمان پيدا شد و هفت روز و هفت شب پشت سر هم باران باريد و همه مجبور شدند توي