مسیر جاری :
![سه دروغ سه دروغ](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/3dorugh.jpg)
سه دروغ
روزي پادشاهي دستور داد جار بزنند هر کس سه تا دروغ بگويد، دخترش را به او ميدهد. همهي دروغگويان شهر آمدند و دروغي گفتند، اما به جايي نرسيدند، سرشان را هم از دست دادند.
![خرشير خرشير](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/kharshir.jpg)
خرشير
الاغي در بيشه ميچريد که غرش شيري را شنيد. ترسيد و فرياد کشيد. صداي الاغ در دشت و بيشه پيچيد و به گوش شير رسيد. شير جا خورد. با خودش گفت: «اي داد و بيداد! چه صداي کلفت و ترسناکي
![شغال و طاووس شغال و طاووس](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/shoghalvatavoos.jpg)
شغال و طاووس
شغالي بود که با همهي شغالها فرق داشت. روزي چند پرطاووس پيدا کرد. با خوشحالي پرها را به سر و بدنش چسباند و پيش دوستانش رفت. دوستانش، از کوچک و بزرگ دور او جمع شدند. يکي گفت: «چه شغال
![گرگ گرسنه گرگ گرسنه](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/gorgegorosneh.jpg)
گرگ گرسنه
گرگي بود، گرسنه. دنبال غذا ميگشت که رسيد به يک گوسفند. گفت: «به به، چه گوسفند چاق و چلهاي! خيلي گرسنهام، الان ميخورمت.»
![روباه کلاه به سر روباه کلاه به سر](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/rubahekolahbesar.jpg)
روباه کلاه به سر
آسیابانی بود که هر روز مقداری از آردش کم میشد. آسیابان با خودش میگفت: «در آسیاب که بسته است، راه دیگهای هم که نیست، پس کی آردهای من رو میبره؟»
![گوردله خانم گوردله خانم](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/gordelehkhanom.jpg)
گوردله خانم
زن و شوهری بچه نداشتند و تنها آرزوشان این بود که صاحب بچه شوند. یک روز، زن هوس دل و قلوه کرد. رفت بازار خرید و روی اجاق گذاشت. یک دفعه یکی از قلوهها از دیگچه بیرون پرید و شد یک دختر!
![روباه و خرچنگ و لاکپشت روباه و خرچنگ و لاکپشت](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/rubahvalakposht.jpg)
روباه و خرچنگ و لاکپشت
روزی روباه و خرچنگ و لاکپشت با هم گندم کاشتند. موقع برداشت، روباه دید این کار از آن کارهای آسان نیست. کلکی سوار کرد. صداش را توی گلوش انداخت و داد زد: «ای امان! ای فغان! کوه دماوند داره خراب
![آغالتو آغالتو](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/aghaltoo.jpg)
آغالتو
زن و شوهری اجاقشان کور بود و هرچه نذر و نیاز میکردند، فایدهای نداشت.
روزی درویشی یک انار به زن داد و گفت: «نصفش رو خودت بخور و نصف دیگرش رو به شوهرت بده؛ سر سال، صاحب یک پسر میشی.»
![کچل تنوری کچل تنوری](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/kachaltanuri.jpg)
کچل تنوری
کچلی بود تنوری؛ سال به دوازده ماه جاش توی تنور بود. یک روز به مادرش گفت: «ننه، من زن میخوام.»
![پریچهر و کوتولهها پریچهر و کوتولهها](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/parichehrvakutulehha.jpg)
پریچهر و کوتولهها
زن و شوهری بودند که بچه نداشتند. یک روز زمستانی که برف میبارید، زن دستش را برید. چند قطره خون روی برفها چکید. زن سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: «خداوندا، به من دختری بده که مثل این برف سفید و