مسیر جاری :
بلبل و نی
نیای بود و بلبلی. یک روز بلبل روی نی نشست. نی گفت: «بلند شو، وگرنه پات رو میبُرم.»
یک بز و نیم بز
پیرزنی بود که از مال دنیا فقط سه بزداشت. شبی دزد آمد و بزها را برد. پیرزن، گریان و نالان پیش داروغه رفت و گفت:
خروس گردوخور
خروسی بود و اربابی. ارباب یک عالمه گردو داشت، به کسی هم نمیداد. یک روز خروس راه افتاد برود خانهی ارباب، گردو بخورد. سگ او را دید و پرسید: «آقا خروسه، کجا میری؟»
آواز بلبل
بلبلی بود و پیرزنی. روزی بلبل پیش پیرزن رفت و گفت: «خاله پیرزن، یک خرده نون بده بخورم.» پیرزن گفت: «هیزم ندارم.»
ملی
پیرزنی سه تا دختر داشت: گلی، گلناز، ملی. ملی از همه کوچکتر و زرنگتر بود. او یک گربه داشت و چون گربهاش را خیلی دوست داشت، اسم خودش را روی او گذاشته بود. ملی، هم خودش ملی بود و هم گربهاش.
موش شکمو
موشی بود، شکمو. یک روز خیلی گرسنه شد اما هرچه گشت، چیزی برای خوردن پیدا نکرد. به باغی رفت. سه تا سیب پیدا کرد و خورد. یک دفعه بادی وزید، چند تا از برگهای درخت کنده شدند و روی سرش ریختند.
لباس گنجشک
گنجشکی توی صحرا این طرف و آن طرف میپرید. به پنبهزار رسید. دید زن و مردی از غوزه، پنبه بیرون میکشند. پرسید: «این چیه؟»
کَک به تنور
یک کَک و یک مورچه با هم دوست بودند. یک روز گرسنهشان شد. کَک گفت: «چی بخوریم؟ چی نخوریم؟ اگر گردو بخوریم، پوست داره. کشمش بخوریم، دم داره. سنجد بخوریم، هسته داره. پس چی بخوریم که خوب باشه؟»
سنگ و گردو
یک سنگ بود و یک گردو. روزی با هم بازی میکردند، سنگ زد سر گردو را شکست.
گردو گریهکنان پیش مادرش رفت و گفت: «ننه گردو! ننه گردو! سنگ، سرم رو شکست.»
مهمانهای ناخوانده
پیرزنی بود، تنها. هیچ کس را نداشت. یک شب شامش را خورد، رفت توی حیاط. دید باد سردی میوزد و باران میبارد. سردش شد برگشت. فوری رختخوابش را انداخت و سرجاش دراز کشید. هنوز چشمهاش گرم نشده