مسیر جاری :
![آهوی لنگ آهوی لنگ](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/ahooyelang.jpg)
آهوی لنگ
خارکنی بود که به کوه میرفت، پشتهی خاری میکند و به آبادی میبرد و میفروخت.
یک روز آمد پشتهاش را بردارد، دیوی از لابهلای خارها بیرون آمد. خارکن ترسید. دیو به زبان آمد و گفت: «ای پیرمرد، من گرسنهام...
![هفت دختران هفت دختران](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/haftdokhtaran.jpg)
هفت دختران
هیزمشکنی هفت دختر داشت. او هر روز صبح زود به جنگل میرفت، پشتهای هیزم جمع میکرد، به شهر میبرد، میفروخت و غروب به خانه برمیگشت.
![درخت اشرفی درخت اشرفی](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/derakhteashrafi.jpg)
درخت اشرفی
در روزگاران قدیم خارکن پیری با زن و فرزندانش زندگی میکرد. آنها خیلی فقیر بودند و به سختی زندگیشان را میگذراندند.
![تاریخ جهان تاریخ جهان](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/tarikhejahan.jpg)
تاریخ جهان
سلطانی از دانشمندی خواست تاریخ جهان را برای او بنویسد. دانشمند ده سال زحمت کشید و نتیجهی زحمات و مطالعاتش را در کتابهای زیادی نوشت. بعد آنها را بار چند شتر کرد و نزد سلطان برد.
![آرزو آرزو](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/arezoo.jpg)
آرزو
رعیتی بود به نام «کاسعلی». یک روز چند تا خروس، چند تا تخم مرغ و مقداری جو برداشت و رفت خدمت ارباب. وقتی رسید، دید در خانه باز است، وارد شد. ارباب با زیرشلوار و زیر پیراهن توی ایوان روی بالش لم
![پیرمرد و عزرائیل پیرمرد و عزرائیل](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/pirmardvaezraeil.jpg)
پیرمرد و عزرائیل
پیرمردی بود که از مرگ میترسید. یک روز زمستانی که هوا خیلی سرد بود و برف همه جا را پوشانده بود، عزرائیل سراغ او رفت و گفت: «آماده باش که میخوام جونت رو بگیرم.»
![خانهی گِل و خانهی دِل خانهی گِل و خانهی دِل](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/khanehgel.jpg)
خانهی گِل و خانهی دِل
پیرمردی دو پسر داشت که هر کدام برای خودشان مردی شده بودند. یک روز تصمیم گرفت پسرها را امتحان کند. آنها را صدا کرد و گفت: «من یک پام لب گوره و چند روزی بیشتر زنده نمیمونم. برای همین
![گنج گنج](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/ganj.jpg)
گنج
روزی پادشاهی در خزانهاش چیزهای عجیبی پیدا کرد که شبیه فندق بودند. از خزانهدار پرسید: «اینها چیستند؟» خزانهدار گفت: «قبلهی عالم به سلامت، من از وقتی خزانهدار شدهام، اینها رو همین جا دیدهام. از...
![درویش و اژدهای هفتسر درویش و اژدهای هفتسر](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/darvishvaejdeha.jpg)
درویش و اژدهای هفتسر
یک روز درویشی در میدان شهر نشسته بود. ناگهان شعلهی آتشی از دور به طرف میدان آمد و اژدهایی هفتسر، خودش را وسط میدان انداخت. درویش از جاش تکان نخورد اما مردم از ترس فرار کردند. درویش گفت:
![ساربان ساربان](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images/article/sareban.jpg)
ساربان
بازرگانی بود که ثروت زیادی داشت. روزی مال و اموالش را بار شترها کرد و به سفر رفت. بین راه، دزدها به کاروان او حمله کردند. بازرگان فوری پسر پنج سالهاش را در خورجینی پنهان کرد. دزدها بازرگان را