مسیر جاری :
غول چاه
مسافری از این شهر به آن شهر و از این ده به آن ده میرفت. روزی از کنار دهی رد میشد. چند تا بچه، سر چاهی سر و صدا راه انداخته بودند و مُشت مُشت سنگ توی چاه میانداختند. مرد را که دیدند، پا به فرار گذاشتند....
نیم دوست
مردی یک پسر داشت که هر روز اسب و خر و گاوشان را در اختیار دوستانش میگذاشت. پدر که از کار پسر به تنگ آمده بود تصمیم گرفت هر طور شده جلوی این کارش را بگیرد.
شاعر و شتر
شاعری، دوستی سادهلوح داشت که او همه به شعر و شاعری علاقهمند بود و خیلی دوست داشت شعر بگوید. روزی دوست سادهلوح سراغ شاعر رفت و گفت: «به من هم یاد بده شعر بگم.»
اوستا نتربوق
در زمان شاهعباس، پادشاه فرنگ قاصدی خدمت پادشاه فرستاد که تحفههای خیلی خوبی آورد و سه سؤال داشت. پادشاه فرنگ گفته بود: «به برادرم شاه عباس سلام برسان، بگو این سه سؤال را جواب بدهند، اگر جواب دادند
مرغ توفان
مرد ثروتمندی بود به نام «یوسف» که تمام جوانیاش پول جمع کرد و وقتی ثروتش از همهی مردم شهر بیشتر شد، تصمیم گرفت سفر کند تا ببیند در دنیا چه خبر است و مردم چطوری خوش میگذرانند.
احمد ترسو
مردی بود به نام «احمد» که هم ترسو بود و هم در تنبلی رو دست نداشت. او آنقدر تنبل بود که وقتی آفتاب بالا میآمد و زنش میگفت: «بیا بنشین زیر سایه.» میگفت: «سایه خودش میآد!»
دختر قاضی
قاضیای بود که دختری ساده داشت. یک روز دختر با مادرش توی آشپزخانه سرگرم کار بودند. بادی از دختر رفت. بزی دم در آشپزخانه بود، بعبع کرد. مادر دختر دستپاچه شد و هرچه زر و زیور داشت به بز آویزان
دروغ مصلحتآمیز
جوانی بود نیکوکار و جوانمرد که به همه کمک میکرد. یک روز مأموران پادشاه به خانهی جوان ریختند و او را دستگیر کردند، چون جاسوسی به پادشاه خبر داده بود که جوان، قصد جانش را کرده است.
گل و گلزار
در قندهار حاکمي زندگي ميکرد که زنش نازا بود. روزي درويشي در خانهاش را کوبيد و گفت: «ميخوام حاکم رو ببينم!»
شاهزاده و مار
پادشاهی دو پسر داشت. بعد از مرگ پادشاه، مردم دوست نداشتند پسرهای او فرمانروا باشند؛ دیگری را پادشاه کردند. پسرها هم پول و دارایی پدر را بین خودشان تقسیم کردند و از هم جدا شدند. پسر بزرگ که خیلی