مسیر جاری :
چل سال بیش رفت که من لاف می زنم
بیش از چهل سال است که من پیرو پیر مغان هستم و خود را از کوچک ترین بندگان و خدمت گزاران او می دانم؛ اما چنان که باید در طریقه ی رندی راه نپیموده ام و یک رند پاک باخته نشده ام.
حجاب چهره ی جان می شود غبار تنم
اصل وجود ما تن و جسم خاکی نیست. تن، حجابی است که جلوه های آن هستی روحانی را می پوشاند و اگر جان آدمی بخواهد روح مطلق و ازلی را بشناسد، باید از علائقی که او را به تن و به این دنیا پای بند می کند، دور شود....
گر من از سرزنش مدّعیان اندیشم
اگر از سرزنش مدعیان پرهیزکاری و صلاح بترسم، هرگز نمی توانم در عاشقی و رندی کاری از پیش ببرم و به مقصود برسم؛ بدنامی در این راه از زهد ریایی بهتر است.
من که از آتش دل چون خُم می در جوشم
با اینکه از آتش دل، مانند خُم شراب در حال جوش و خروش هستم، ولی مُهر سکوت بر لب زده ام؛ خون دل می خورم، سخنی نمی گویم؛ برای درک اسرار عالم غیب، بیتابم اما سکوت را برگزیده ام.
خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم
ای مشعوق! هر وقت، تصویر تو را پیش چشم مجسم می کنم، گویی دل من هم از سینه بیرون می آید تا تو را از روزنه ی چشم من تماشا کند. تصور دیدن تو دلم را بیتاب می کند.
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
من دوستدار چهره ی زیبا و شاد و موی آراسته هستم. من مدهوش و حیران چشم خمار و اسیر کننده و شراب ناب و زلال هستم.
چرانه در پی عزم دیار خود باشم
من چرا قصد رفتن به سرزمین محبوب خود را نداشته باشم؟ چرا خاک سر کوی معشوق خود نباشم؟ چرا به همان خانه و کاشانه، نزد همان معشوق محبوب برنگردم؟ می خواهم به شهر خودم باز گردم.
مژده ی وصل تو کو کز سر جان برخیزم
ای معشوق!خبر خوش وصال تو چه زمان به من می رسد تا من که مرغ باغ ملکوتم و دنیا برایم مانند قفسی است، جان خود را برابر مژده ی وصال، مژدگانی بدهم و خود را از دام دنیا رها کنم و به سوی تو پرواز کنم؟
در خرابات مغان گر گذر افتاد بازم
اگر بار دیگر گذرم به میکده ی پیر مغان بیفتد، آنچه از خرقه ی زهد و سجّاده ی تقوی به دست آورده ام، در یک لحظه از دست خواهم داد؛ اگر صاحبدلان و اهل معرفت مرا به جمع و محفل خود بپذیرند، زهد و پرهیز خود را...
گر دست رسد در سر زلفین تو بازم
ای یار!اگر بار دیگر دستم به زلف زیبا و دلربای تو برسد، چه سرهایی را چون گوی در میدان بازی عشق در برابر چوگان زلفت خواهم باخت، یعنی در راه وصال تو جانم را فدا خواهم کرد.