چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانی است *** روم به روضه ی رضوان که مرغ آن چمنم
عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم *** دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم
چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس *** که در سراچه ترکیب، تخته بند تنم
اگر ز خون دلم بوی شوق می آید *** عجب مدار که هم درد نافه ی خُتنم
طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع *** که سوزهاست نهانی درون پیرهنم
بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار *** که با وجد تو کس نشنود ز من که منم
تفسیر عرفانی
1. اصل وجود ما تن و جسم خاکی نیست. تن، حجابی است که جلوه های آن هستی روحانی را می پوشاند و اگر جان آدمی بخواهد روح مطلق و ازلی را بشناسد، باید از علائقی که او را به تن و به این دنیا پای بند می کند، دور شود. آری تن مانند غباری مانع دیدن چهره ی جان می شود؛ خوش آن لحظه ای که پرده ی تن را از چهره ی جان کنار بزنم تا جان از قفس تن رهایی یابد.
2. این قفس تن، سزاوار پرنده ی جان من نیست که در عشق حق، نغمه ها سر می دهد. من به باغ بهشت می روم، زیرا که مرغ خوش الحان آن باغ هستم؛ زیرا در آنجا جان من با جان معشوق پیوند می یابد.
3. معلوم نشد که چرا به این دنیای خاکی آمده ام و پس از آن به کجا خواهم رفت. افسوس که از سرانجام کار خود بی خبرم.
4. در حالی که در این جهان کوچک مادی اسیر تن هستم، چگونه می توانم در فضای عالم ملکوت به پرواز درآیم؟ من هر چه بخواهم از علائق این جهانی دور باشم، باز گرفتار این تنم و رابطه ی من با عالم بالا خالص و بی غش نیست.
5. اگر از خون دلم بوی اشتیاق و آرزومندی به مشام می رسد، تعجب مکن؛ زیرا من نیز مانند کیسه ی مُشکی که از تن آهوی ختن جدا مانده، از دیار و اصل خود دور افتاده ام و درد فراق و غربت دارم.
6. نقش و نگار و حاشیه ی زینتی پیراهن زربفت مرا منگر، چرا که مانند شمع، آتش در جان دارم. تجمل ظاهری و ظاهر آراسته ی مرا جدی مگیر و بدان که در باطن، دردمند و خونین دل هستم.
7. ای معشوق! بیا و وجود حقیر و ناچیز حافظ را از میان بردار، زیرا با وجود تو کسی از من نمی شنود که من هستم و وجود دارم. ای یار! مرا از همه ی علایق مادی و دنیایی دور کن تا «من»حافظ دیگر مطرح نباشد و بر زبان او نیاید.
/م