0
مسیر جاری :
یک مشت شکلات داستان

یک مشت شکلات

دختر کوچولو وارد مغازه شد و کاغذی را به طرف فروشنده دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته، بهم بدی. فروشنده اجناس دختر را داخل کیسه‌ای گذاشت در حالی کیسه را به دختر
شرط بندی ملا داستان

شرط بندی ملا

روزی کشاورز فقیری از همسایه خود مقداری پول قرض کرد. همسایه کشاورز که پیرمرد طمعکاری بود، وقتی دید کشاورز توان پرداخت قرض خود را ندارد به طمع ازدواج با دختر زیبا و جوان کشاورز
سند جهنم داستان

سند جهنم

در قرون وسطی و در دوران اوج قدرت کلیساها، کشیش‌ها عقاید و خرافه‌های دینی به وجود آورده بودند، آن‌ها بهشت را به مردم می‌فروختند. مردم نادان هم در ازای پرداخت کیسه‌های طلا، دست‌نوشته‌ای به
فنجان رئیس جمهور داستان

فنجان رئیس جمهور

مردی نزد شیوانا آمد و از فقر و تنگدستی خود گله کرد و گفت: نمی‌دانم با این فقر و نداری چه کنم؟ خانواده‌ام امیدشان به من است. شیوانا به مرد گفت: اگر تو همین الان بمیری، خانواده‌ات چه می‌کنند؟ مرد گفت:
پلیدترین چیز داستان

پلیدترین چیز

روزی پادشاهی خواست بداند پلیدترین و کثیف‌ترین کار در دنیا چیست. پس وزیرش را صدا زد و به او فرمان داد تا به دنبال یافتن جواب این سوال برود و به او قول داد در صورتی که آن را پیدا کند تمام تاج
قضاوت عجولانه داستان

قضاوت عجولانه

یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. بیشتر مسافران آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود تا اینکه در یکی از ایستگاهها مردی با چند بچه سوار اتوبوس شدند. یکباره فضای آرام و
رومیزی قدیمی داستان

رومیزی قدیمی

معلم تازه‌کاری به همراه همسرش، برای تدریس به یکی از روستاها فرستاده شدند. آنها پس از ورود به روستا در مدرسه ساکن شدند. ساختمان مدرسه کهنه و قدیمی بود و به تعمیر احتیاج داشت. زن و شوهر
تو نیکی می‌کن و در دجله انداز داستان

تو نیکی می‌کن و در دجله انداز

روزگاری پسری به سفری دور رفته بود و ماه‌ها بود که از او خبری نبود. مادر پسر برای بازگشت پسرش دعا می‌کرد و هر روز علاوه بر نان خانه، یک نان اضافه می‌پخت و پشت پنجره می‌گذاشت تا
وقتی همه مدیر می‌شوند! داستان

وقتی همه مدیر می‌شوند!

سه داستان انگیزشی از سعید حیدری:
ثروتمندتر از بیل گیتس داستان

ثروتمندتر از بیل گیتس

سه داستان زیبا و انگیزشی را به قلم سعید حیدری در این صفحه خواهیم خواند: