مسیر جاری :
اي ز خوبي مست هان هشيار باش
اي ز خوبي مست هان هشيار باش شاعر : سنايي غزنوي ور ز مستي خفتهاي بيدار باش اي ز خوبي مست هان هشيار باش گشته مستانند هان هشيار باش از شراب شوق رويت عالمي مي به شادي...
اي ز ما سير آمده بدرود باش
اي ز ما سير آمده بدرود باش شاعر : سنايي غزنوي ما نه خشنوديم تو خشنود باش اي ز ما سير آمده بدرود باش تو به خون کشتگان ماخوذ باش کشته ما را گر فراقت اي صنم دلبرا درياب...
اي من غلام روي تو تا در تنم باشد نفس
اي من غلام روي تو تا در تنم باشد نفس شاعر : سنايي غزنوي درمان من در دست تست آخر مرا فرياد رس اي من غلام روي تو تا در تنم باشد نفس در کاروان عشق تو عالم پر از بانگ جرس ...
اي من غريب کوي تو از کوي تو بر من عسس
اي من غريب کوي تو از کوي تو بر من عسس شاعر : سنايي غزنوي حيلت چه سازم تا مگر با تو برآرم يک نفس اي من غريب کوي تو از کوي تو بر من عسس ترسم ز خصمت چون پرم گيتي بود بر من...
چون تو نمودي جمال عشق بتان شد هوس
چون تو نمودي جمال عشق بتان شد هوس شاعر : سنايي غزنوي رو که ازين دلبران کار تو داري و بس چون تو نمودي جمال عشق بتان شد هوس با لب تو کيست جان جز که يکي بلهوس با رخ تو کيست...
دلبر من عين کمالست و بس
دلبر من عين کمالست و بس شاعر : سنايي غزنوي چهرهي او اصل جمالست و بس دلبر من عين کمالست و بس هر چه نشانست و بالست و بس بر سر کوي غم او مرد را هم به سر او که محالست...
تا جايزي همي نشناسي ز لايجوز
تا جايزي همي نشناسي ز لايجوز شاعر : سنايي غزنوي اندر طريق عشق مسلم نهاي هنوز تا جايزي همي نشناسي ز لايجوز از سردي زمستان و ز گرمي تموز عاشق نباشد آنکه مر او را خبر بود...
با تابش زلف و رخت اي ماه دلفروز
با تابش زلف و رخت اي ماه دلفروز شاعر : سنايي غزنوي از شام تو قدر آيد وز صبح تو نوروز با تابش زلف و رخت اي ماه دلفروز وز تابش روي تو برآيد دو شب از روز از جنبش موي تو...
سکوت معنويان را بيا و کار بساز
سکوت معنويان را بيا و کار بساز شاعر : سنايي غزنوي لباس مدعيان را بسوز و دور انداز سکوت معنويان را بيا و کار بساز لباس مدعيان چيست گفتگوي دراز سکوت معنويان چيست عجز و...
هر زمان چنگ بر کنار مگير
هر زمان چنگ بر کنار مگير شاعر : سنايي غزنوي دل مسکين من شمار مگير هر زمان چنگ بر کنار مگير ور نگيري ز من کنار مگير يک زمان در کنار گير مرا جز مرا در زمانه يار مگير...