چون تو نمودي جمال عشق بتان شد هوس
چون تو نمودي جمال عشق بتان شد هوس
شاعر : سنايي غزنوي
رو که ازين دلبران کار تو داري و بس چون تو نمودي جمال عشق بتان شد هوس با لب تو کيست جان جز که يکي بلهوس با رخ تو کيست عقل جز که يکي بلفضول نان موذن ببرد رويت و آب عسس کفر معطل نمود زلفت و دين حکيم فتنه به ميدان درست عافيت اندر حرس با رخ و با زلف تو در سر بازار عشق موي تو از جان ببرد توش و توان و هوس روي تو از دل ببرد منزلت و قدر ناز لعل تو در هم شکست بر همه مرغان قفس جزع تو بر هم گسست بر همه مردان زره بر در تو با خروش بي خبران چون جرس در بر تو با سماع بي خطران چون نجيب سايهي تو عشق ماست ميدودت پيش و پس دايهي تو حسن نست ميبردت چپ و راست نعل پي تست در تاج سر تست خس هستي درياي حسن از پي او همچنان تا همه بي جان زنم در ره عشقت نفس کرد مرا همچو صبح روي چو خورشيد تو بر همه چيزي نشست عشق تو همچون مگس تا به هم آورد سر آن خط چون مورچه اي همه با تو همه بيلب تو هيچکس جان همه عاشقان بر لب تو تعبيهست نور رخ مصطفا بس بود انس انس انس سنايي بسست خاک سر کوي تو