مسیر جاری :
ترا دل دادم اي دلبر شبت خوش باد من رفتم
ترا دل دادم اي دلبر شبت خوش باد من رفتم شاعر : سنايي غزنوي تو داني با دل غمخور شبت خوش باد من رفتم ترا دل دادم اي دلبر شبت خوش باد من رفتم گرفتم هجرت اندر بر شبت خوش باد...
من نصيب خويش دوش از عمر خود برداشتم
من نصيب خويش دوش از عمر خود برداشتم شاعر : سنايي غزنوي کز سمن بالين و از شمشاد بستر داشتم من نصيب خويش دوش از عمر خود برداشتم پايهي تخت خود از خورشيد برتر داشتم داشتم...
الا اي ساقي دلبر مدار از مي تهي دستم
الا اي ساقي دلبر مدار از مي تهي دستم شاعر : سنايي غزنوي که من دل را دگرباره به دام عشق بربستم الا اي ساقي دلبر مدار از مي تهي دستم دلم بربود يار نو بشد کار من از دستم ...
گفتم از عشقش مگر بگريختم
گفتم از عشقش مگر بگريختم شاعر : سنايي غزنوي خود به دام آمد کنون آويختم گفتم از عشقش مگر بگريختم شور ننشاندم که شور انگيختم گفتم از دل شور بنشانم مگر سختتر شد بند...
خيز تا در صف عقل و عافيت جولان کنيم
خيز تا در صف عقل و عافيت جولان کنيم شاعر : سنايي غزنوي نفس کلي را بدل بر نقش شادروان کنيم خيز تا در صف عقل و عافيت جولان کنيم گوسفند نفس شهواني بدو قربان کنيم دشنهي...
پسرا خيز تا صبوح کنيم
پسرا خيز تا صبوح کنيم شاعر : سنايي غزنوي راح را همنشين روح کنيم پسرا خيز تا صبوح کنيم از شرابي دو تا فتوح کنيم مفلسانيم يک زمان بگذار با ريا توبهي نصوح کنيم باده...
خيز تا بر ياد عشق خوبرويان ميزنيم
خيز تا بر ياد عشق خوبرويان ميزنيم شاعر : سنايي غزنوي پس ز راه ديده باغ دوستي را پي زنيم خيز تا بر ياد عشق خوبرويان ميزنيم وز فروغ آتش مي چهرهها را خوي زنيم از نواي...
خيز تا ما يک قدم بر فرق اين عالم زنيم
خيز تا ما يک قدم بر فرق اين عالم زنيم شاعر : سنايي غزنوي وين تن مجروح را از مفلسي مرهم زنيم خيز تا ما يک قدم بر فرق اين عالم زنيم در گذار مهرهي اصل بني آدم زنيم تيغ...
چندان بخوريم مي که از خود
چندان بخوريم مي که از خود شاعر : سنايي غزنوي آگه نشويم زان که چنديم چندان بخوريم مي که از خود دل در خود و در جهان چه بنديم ما عاشق همت بلنديم ميگيريم ار چه دانشمنديم...
دستي که به عهد دوست داديم
دستي که به عهد دوست داديم شاعر : سنايي غزنوي از بند نفاق برگشاديم دستي که به عهد دوست داديم در دام تعلق اوفتاديم زان زهد تکلفي برستيم طاعات ز سر فرو نهاديم از پيش...