مسیر جاری :
من که باشم که به تن رخت وفاي تو کشم
من که باشم که به تن رخت وفاي تو کشم شاعر : سنايي غزنوي ديده حمال کنم بار جفاي تو کشم من که باشم که به تن رخت وفاي تو کشم چون به دل بار سرافيل وفاي تو کشم ملک الموت جفاي...
روا داري که بي روي تو باشم
روا داري که بي روي تو باشم شاعر : سنايي غزنوي ز غم باريک چون موي تو باشم روا داري که بي روي تو باشم نشسته بر سر کوي تو باشم همه روز و همه شب معتکفوار سزد گر من هواجوي...
فراق آمد کنون از وصل برخوردار چون باشم
فراق آمد کنون از وصل برخوردار چون باشم شاعر : سنايي غزنوي جدا گرديد يار از من جدا از يار چون باشم فراق آمد کنون از وصل برخوردار چون باشم عقيقافشان و گوهربيز و لولوبار چون...
چو آمد روي بر رويم که باشم من که من باشم
چو آمد روي بر رويم که باشم من که من باشم شاعر : سنايي غزنوي که آنگه خوش بود با من که من بيخويشتن باشم چو آمد روي بر رويم که باشم من که من باشم نه دل باشم نه جان باشم نه...
هر چند ز بخت بد به دردم
هر چند ز بخت بد به دردم شاعر : سنايي غزنوي هر چند به چشم خلق خوارم هر چند ز بخت بد به دردم ايام جهان همي گذارم با رود و سرود و بادهي ناب آزردهي جور روزگارم مي...
الحق نه دروغ سخت زارم
الحق نه دروغ سخت زارم شاعر : سنايي غزنوي تا فتنهي آن بت عيارم الحق نه دروغ سخت زارم امسال هنوز در خمارم من پار شراب وصل خوردم تا با غم عشق يار غارم صاحب سر درد...
روزي که رخ خوب تو در پيش ندارم
روزي که رخ خوب تو در پيش ندارم شاعر : سنايي غزنوي آن روز دل خلق و سر خويش ندارم روزي که رخ خوب تو در پيش ندارم چون طاقت هجرت من درويش ندارم چندين چه کني جور و جفا با...
اي يار سر مهر و مراعات تو دارم
اي يار سر مهر و مراعات تو دارم شاعر : سنايي غزنوي اي دولت دل خدمت و طاعات تو دارم اي يار سر مهر و مراعات تو دارم جان و دل و دين وقف مراعات تو دارم طاعات و مراعات ترا...
به دردم به دردم که انديشه دارم
به دردم به دردم که انديشه دارم شاعر : سنايي غزنوي کز آن ياسمين بر تهي شد کنارم به دردم به دردم که انديشه دارم بپيوست هجرش به غم روزگارم به وقتي که دولت بپيوست با من ...
تا به رخسار تو نگه کردم
تا به رخسار تو نگه کردم شاعر : سنايي غزنوي عيش بر خويشتن تبه کردم تا به رخسار تو نگه کردم بر رخ از خون ديده ره کردم تا ره کوي تو بدانستم روز چون زلف تو سيه کردم ...