روزي که رخ خوب تو در پيش ندارم شاعر : سنايي غزنوي آن روز دل خلق و سر خويش ندارم روزي که رخ خوب تو در پيش ندارم چون طاقت هجرت من درويش ندارم چندين چه کني جور و جفا با من مسکين زين بيش سر گفت و کمابيش ندارم در مجمرهي عشق و غمت سوخته گشتم جز سلسله بر دست دل ريش ندارم تا سلسلهي عشق تو بربست مرا دست اسلام شد و قبله شد و کيش ندارم زان غمزهي غماز غم افزاي تو بر من