مسیر جاری :
تب كرد و مُرد
در روزگاران گذشته، مردی صاحب پسری شد. این مرد تمام تلاش خود را كرد تا با بهترین شیوه فرزندش را تربیت كند. زمانی كه پسرش به سن جوانی رسید جوانی مؤدّب، خوش سیما و بسیار مهربان بود. او از زحمتهایی كه پدرش...
تا كور شود هر آن كه نتواند دید
در زمانهای دور و كنار بركهای زیبا تعدادی از حیوانات زندگی میكردند، این حیوانات غذای خود را هم از این بركه تهیه میكردند. از جمله حیوانات این بركه چند مرغابی و لاك پشت هم بودند. كه زندگی و حیاتشان وابسته...
تا ابله در جهان هست مفلس درنمیماند
در جنگلی سرسبز كلاغ جوانی زندگی میكرد كه به زیباییهای نداشتهاش خیلی افتخار میكرد. او زیباترین پرها، پاها و منقار در میان پرندگان را از آن خود میدانست. كلاغ مغرور چند روزی غذا نخورده بود و هر جایی...
پهلوان پنبه
در دورانی كه اصول پهلوانی و مردانگی در میان مردم رواج داشت رسم بر این بود كه یك مرد قوی و زورمند به عنوان پهلوان شهر انتخاب میشد. البته وقتی كه آن مرد با تمام مردان قوی شهر كشتی گرفته بود و همهی آنها...
پوست خرسی كه شكار نكردی نفروش
روزی روزگاری، دو مرد كه احساس میكردند شكارچیان ماهری هستند به قصد شكار خرس به جنگل رفتند. آنها چند روزی را در منطقهای كه خرس زندگی میكرد گذراندند تا مخفیگاه خرس و مكانهایی كه میتوانند خرس را شكار...
بشنو و باور مكن
روزی روزگاری، تاجری یك جعبهی شیشهای بزرگ برای خانهی خود كه بر روی تپه بلندی در بالای شهر قرار داشت، خرید. مرد تاجر شیشه را تا پای تپه برد ولی چون خود نمیتوانست آن را تا بالای تپه ببرد، جوانی كه از...
بُز خری میكند
ملانصرالدین معروف روزی گاوش را به بازار برد تا بفروشد. ملا تصمیم گرفت گاوش را خوب بشوید و آب و علف تازه به او بدهد تا بخورد و سرحال بیاید تا وقتی به بازار مال فروشها رفت بتواند گاوش را به قیمت بسیار خوبی...
بالاتر از سیاهی رنگی نیست
كلاغی در شهری بزرگ زندگی میكرد و روزی تصمیم گرفت تا بچهدار شود. كلاغ درختی را در نظر گرفت و شروع به جمع آوری شاخه و برگهای خشك كرد تا بتواند لانهی خوبی روی شاخهی این درخت بسازد. بعد تخمهایش را
باد آورده را باد میبرد
چند صد سال پیش جنگی میان ایران و امپراطوری رم درگرفت و بهانهی شروع جنگ میان این دو امپراطوری این بود كه گویا در یكی از درگیریهای مرزی میان سپاهیان دو كشور پدرزن خسرو پرویز پادشاه ایران توسط یكی از
بابات هم زبانش دراز بود كه مجبور شدم بخورمش
روزی روزگاری در جنگلی بزرگ حیوانات زیادی در كنار هم زندگی میكردند در آن جنگل هم حیوانات وحشی بودند كه حیوانات دیگر را میخوردند و هم حیوانات اهلی كه علف و گیاه میخوردند. یكی از این حیوانات گرگ بود كه...