مسیر جاری :
خود كرده را تدبیر نیست
روزی روزگاری، آسیابانی كه خارج از شهر آسیاب كوچكی داشت مشغول كارهای خود بود. او هر روز گندمهایی كه كشاورزان برایش میآوردند آسیاب میكرد و غروب آنها را تحویل میداد و مزدش را میگرفت. در یكی از روزها...
خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو
روزی روزگاری، مردمان یك شهر كه همه با هم خویشاوند بودند در اثر مصرف آب ناسالم عقل خود را از دست دادند و كارهای عجیب و غریبی میكردند. به طور مثال هیچ كس در این شهر كار نمیكرد و همه چیز درهم و برهم بود....
خروس بیمحلّ
كیومرث پادشاه قدرتمند افسانهای ایران كه از دلاوریهای او در شاهنامه هم یاد شده، روزی به قصد كشورگشایی سپاهیانش را رهسپار مرزهای ایران كرد.
خروس اگر خروس باشه توی راه هم میخونه
روزی روزگاری، یك مرد روستایی خروسی خرید. هرچه خروس بزرگتر میشد، زیباتر و خوشصداتر به نظر میرسید. صاحب خروس به واسطه هیكل درشت خروسش، چندین بار در جنگ با خروسها شركت كرد و هر بار برنده شد.
خدا شری بدهد كه خیر ما در آن باشد
روزگاری، مردی در شهری قاضی بود. این مرد تمام سعی و تلاشش را میكرد كه با عدل و داد به قضاوت بپردازد و حقی را ناحق نكند این همه عدالت به كام عدهای از ثروتمندان و زورگویان شهر كه قبلاً به واسطه ثروت و نفوذشان...
حكایت موش و قالب پنیر
روزی روزگاری، دو موش زرنگ و بازیگوش با یكدیگر در یك انباری بزرگ زندگی میكردند. آنها هركدام برای خود در گوشهای از این انبار لانهای ساخته بودند. در این انبار یك گربهی پیر و یك سگ نگهبان هم زندگی میكردند....
حساب به دینار، بخشش به خروار
روزی روزگاری مرد تاجری بود كه عدهای راهزن به كاروانش حمله كردند و كل دارایی و اموالش را بردند. مرد به سختی خود را به شهر بعدی رساند و چون در آن شهر هیچ آشنایی نداشت. به قهوه خانه شهر رفت و اتفاقاتی كه...
حرف مرد یكی است
در زمانهای قدیم مردم میگفتند كه سن چهل سالگی، سن پختگی در رفتار و كردار و نهایت رشد عقلی، اجتماعی فرد میباشد. در آن زمان چهل سالگی آنقدر اهمیت داشت كه در بعضی از شهرها با اینكه جشن تولد مرسوم نبود ولی...
حاجی ما هم شریكیم
در زمانهای گذشته، كاروانهایی كه برای حج به مكه و مدینه میرفتند، به جز خطر راهزنها با گروهی مردم آزار نیز روبه رو بودند كه مشكلاتی را در طول اقامت آنها در خانهی خدا ایجاد میكردند.
چیزی كه عوض داره، گله نداره
روزی، ملانصرالدین بعد از یك روز سخت كار كردن در زمین كشاورزی به خانه آمده بود و چون خیلی خسته بود، خواست استراحت كند. ملا تازه خوابش برده بود كه یكی شروع به كوبیدن درب خانهاش كرد. ملا از همسرش خواست تا...