مسیر جاری :
شتر دیدی، ندیدی
گویند سعدی در بیابانی در حال سفر بود، بر روی زمین جای پای شتری را دید و فهمید شتری از آن مسیر عبور كرده است. كمی جلوتر كه رفت یونجهزاری را دید كه حاشیه چپ آن خورده شده بود و فهمید شتری كه در این یونجهزار...
شاه میبخشد، وزیر نمیبخشد
دورهی پادشاهی كریم خان زند دورهی رشد و توسعه و آبادانی ایران بود. دورهی حكومت كریم خان در ایران تنها دورهای بود كه به جز یك جنگ كوچك در غرب ایران مردم ایران سالها در آرامش و صلح با هم زندگی كردند.
سیر از گرسنه خبر نداره
روزی روزگاری، سالها پیش كه وسیلهی مسافرت مردم حیوانات بود مردی به قصد تجارت از شهر خود خارج شد و آذوقه كمی برداشت و سوار بر شترش به دل كوه و بیابان زد. مرد رفت و رفت تا حوالی ظهر كه تمام آذوقه و آبی...
سنگ مفت، گنجشك مفت
در گذشتههای دور، زن و شوهری سالیان سال در كنار هم زندگی میكردند تا پیر شدند. بچههای آنها ازدواج كرده و از پیش آنها رفته بودند و به همین دلیل آن دو كاملاً تنها بودند و تمام روز تنها صدایی كه در خانه...
سرم را سَرسَری متراش ای استاد سَلمانی
در زمان پادشاهی ابراهیم ادهم این مرد عارف و خداپرست یك روز با خود فكر كرد كه اگر بخواهد پادشاه عادی باشد و با عدل و انصاف بر مردم حكومت كند، ممكن است از عبادت و بندگی خدا عقب بماند. به همین دلیل بدون اینكه...
سر شاخه نشسته از بیخ میبرد
در گذشتههای دور دزدی كه فكر میكرد خیلی زرنگ است، آرام و بیسروصدا وارد باغ میوهای شد و شروع كرد سبد خود را از میوههای باغ پر كردن.
سحر خیز باش تا كامروا باشی
در زمان پادشاهی انوشیروان ساسانی، او وزیر باهوش و كاردانی داشت به نام بوذرجمهر این وزیر بسیار منظم و مرتب بود. این ویژگیهای بوذرجمهر باعث شده بود كه او بسیار مورد احترام و مشورت انوشیروان باشد. به طوری...
زردآلو را برای هستهاش میخورد
روزی مرد خسیسی كه آوازهی خساست و تنگ نظریاش در شهر پیچیده بود، تصمیم گرفت برای خودش میوه بخرد. این كار برای مردی كه خود را از داشتن بسیاری از نعمتها محروم میكرد به این دلیل كه ممكن است خرجی برای او...
زخم زبان از زخم شمشیر بدتر است
پیرمردی در روستایی زندگی میكرد كه هر روز صبح زود به بیابان میرفت و با كندن خار و فروشش در شهر درآمد بخور و نمیری به دست میآورد. درآمد پیرمرد به حدی كم بود كه به سختی مخارج زندگی خود و زن و بچهاش را...
زبان سرخ، سر سبز میدهد بر باد
مردی که از بد روزگار به دزدی روی آورده بود، به سراغ کارگاه حریربافی مردی رفت تا کمی پارچهی ابریشمی بدزدد و به شهر دیگری ببرد و بفروشد.