0
مسیر جاری :
دو حالت دارد! (1) طنز

دو حالت دارد! (1)

راننده ای که تند می راند همیشه برایش دو حالت وجود دارد: یا اینکه تصادف کرده و خودش را از زحمت زنده بودن خلاص می کند! یا اینکه چند نفر را بکشتن می دهد. اگر خودش مرد که خوش به حالش! که از این روزگار نکبتی...
شوخیه! طنز

شوخیه!

هیچ یک از بچه ها در خانه نبودند و دلیلی نداشت که به ندای عیال «لبیک» نگویم. خصوصاً که روز تعطیل بود و بی کاری، در خانه تنگم گذاشته بود. به ناچار زنبیل نان را برداشتم و بعد از خداحافظی موقت به طرف مغازه...
صبیه ی اوس غضنفر طنز

صبیه ی اوس غضنفر

خانم آغا قرص صورتش را با چادر پوشاند و روکرد به اوس غضنفر و گفت: «اوس غضنفر، به خدا قسم اگه تموم دنیا را بگردین دامادی مثل هوشنگ خان پیدا نمی کنین.» اوسا که با دست راستش ریشش را مرتب می کرد گفت:
بهلول می خندد!!(6) طنز

بهلول می خندد!!(6)

روزی در راهی می رفت ، مردی خوش سیما پیش آمد . بهلول سوالی از او کرد ، جوابی درشت داد و ترش رویی کرد . بهلول گفت : با این ظاهر خوش و باطن ناخوش ، ظرف زرینی را مانی که سرکه در آن ریخته باشند ...
بهلول می خندد!!(5) طنز

بهلول می خندد!!(5)

روزی چند مهمان سرزده وارد خانه اش شدند و 7طعام خواستند ،گفت :چیزی در خانه نیست .یکی از آنان گفت :وصف مهمان نوازی تو را شنیده بودیم گفت :دیر زمانیست که مهمان نوازی ترک گفته ام و اینک به خر نوازی مشغولم
بهلول می خندد!!(4) طنز

بهلول می خندد!!(4)

خواجه ای افسار قاطری را به دست گرفته، در جاده ای می رفت . بهلول از راه رسد و بصدای بلند گفت : بهای این الاغ چند است ؟ خواجه ای گفت این قاطر است نه الاغ . گفت : از تو نپرسیدم ، از قاطر پرسیدم ...!
بهلول می خندد!!(3) طنز

بهلول می خندد!!(3)

روزی به حجره ی خواجه ای رفت و گفت : صد دینار قرض بده . خواجه گفت : پنجاه دینار بیش ندارم . گفت : مانعی نیست ،پنجاه دینار طلب من !
بهلول می خندد!!(2) طنز

بهلول می خندد!!(2)

روزی او را به گناهی مؤاخذه کردند و پیش پادشاه بردند،بعد از اثبات گناه گفت بینی او را سوراخ کنید . گفت ای پادشاه ،والله که بینی من دو سوراخ دارد و بسوراخ سوم احتیاج نیست. پادشاه بخندید و او را بخشید .
بهلول می خندد!!(1) طنز

بهلول می خندد!!(1)

ابووهیب بهلول ابن عمر والصیرفی کوفی معروف به بهلول مجنون در زمان هارون الرشید خلیفه ستم پیشه عصر خود می زیسته است .
لبخند نوروزی طنز

لبخند نوروزی

فقیری به در خانه ای رفت و گفت: شب عید است و دست ما خالی. عیدی دادن ثوابه. صاحب خانه که از آن خسیس‌ها بود، گفت: آره....پیداست مخت خرابه! فقیر گفت: خب حالا که عیدی نمی دی، دیگه چرا دشنام می دی؟ صاحب خانه