مسیر جاری :
زن دانا
در روزگار خیلی خیلی پیش، در یکی از روستاهای دورافتاده، یکی از روستاییان از دستور ارباب اطاعت نکرد و باعث خشم او شد. ارباب تصمیم گرفت روستایی را سخت مجازات نماید؛ یعنی که پس از سه روز زندان او را جلو انبارهای...
زن لجباز
پدر و مادر ثروتمندی دختری داشتند که بسیار زیبا ولی لوس و ننر بود. با تمام زیبایی و ثروتش هیچ کس به خواستگاری او نمیآمد، زیرا در میان مردم شایع شده بود که اخلاق بدی دارد و هرگاه چیزی برخلاف میلش انجام...
نادختری و خواهرانش
دختری مادرش مرد. پدرش زن دیگری گرفت و دختر گرفتار زن پدر شد. زن پدر سه تا دختر داشت که یکی از آنها یک چشم و دیگری مانند همهی مردم دو چشم و سومی سه چشم داشت. هر سه خواهر بسیار تنبل و بیکاره بودند، به...
هر چه بکاری تو، همان بدروی
مادری دو دختر داشت: یکی دختر واقعیاش و دیگری نادختریاش. مادر به دختر واقعیاش خیلی محبت میکرد، ولی نادختری را مجبور میکرد که کارهای سنگینی انجام دهد. یک روز به او دستور داد که نخودها را از توی خاکستر...
سرباز پیر و کیسهی کهنه
سرباز پیری به نام آنسیس داشت از جنگ برمیگشت. راه دراز بود و او خسته. ناچار در کنار جنگل نشست تا استراحت کند. اندکی دراز کشید و در کیفش جست و جو کرد تا ببیند نانی در توی آن دارد یا خیر. ولی چیزی پیدا نکرد....
استاد ساعت ساز
یکی از پسران روستایی دلش میخواست استاد ساعت سازی بشود. پدرش به این کار راضی نبود و میل داشت پسرش هم مثل خودش به کار کشاورزی بپردازد، ولی پسر اصرار داشت و دلش میخواست به شهر برود و به کار ساعت سازی
کاری را که صبح شروع میکنی تا شب ادامه بده
دو برادر در همسایگی یکدیگر بودند: یکی مالدار و دیگری فقیر. یک شب پیرمرد فقیری نزد برادر مالدار رفت و از او خواست که شب را در آن جا بگذراند. برادر مالدار تقاضای او را رد کرد و گفت که چون او جا ندارد بهتر...
درخت بلوط و قارچ
در کنار درخت بلوط جوانی مقداری قارچ روییده بود. قارچ مغرور با غضب به جوانهی بلوط گفت: - تو که چنین جوان و لاغری چطور خجالت نمیکشی که آمدهای روی سر من نشستهای؟ میتوانستی محل دورتری را انتخاب کنی.
دروغی غذا خوردن و دروغی کار کردن
اربابی در تغاری مقداری آبگوشت ریخت و برای دروگران به مزرعه برد. در راه تغار تکان خورد و تمام آبگوشت بیرون ریخت. موقعی که ارباب به مزرعه رسید به دروگران گفت:
پر کردن کلبه
پدری سه پسر داشت. دو تا از آنها عاقل بودند و سومی معروف بود که عقل درستی ندارد. پدر کلبهی تازهای ساخت و به پسرانش گفت: