مسیر جاری :
سه برادر و شاهزاده خانم در روی کوه شیشهای
در روزگار پیشین مردی پیر و روستایی سه پسر داشت. دو تا از آنها عاقل بودند و یکی نادان. پیرمرد مریض شد و پیش از مرگش به فرزندان خود دستور داد که بعد از مرگش سه شب اول را به نوبت یکی بعد از دیگری در کنار...
سه گره جادو شده
پدر و مادری پسری داشتند که چندان از آنها اطاعت نمیکرد. همیشه در کنار استخر بود و از آن جا دور نمیشد. مادر او را تنبیه میکرد تا نزدیک استخر نرود، پدر او را شلاق میزد، ولی نتیجهای حاصل نمیشد. هر چه...
غولی که در کوزه بود
ماهیگیری در خانهی کوچکی که در کنار دریا قرار داشت و رو به ایوانی بود میزیست. بیچاره ماهیگیر دچار فقر و تنگدستی شده بود، زیرا نمیتوانست به حد کافی ماهی صید کند و به همین دلیل قرض زیادی پیدا کرده بود....
برادر و خواهر و همزاد دختر
مادری دو فرزند داشت که یکی از آنها پسر بود و دیگری، که از سر راه برداشته بود، دختر. مادر همیشه آنها را نصیحت میکرد. به پسرش میگفت زن نگیر و به دختر سرراهی میگفت شوهر اختیار نکن. چیزی نگذشت که مادر...
سرباز و سه خواهر
در زمان پیشین اربابی از رعیتهای خودش را به سربازی فرستاد. دورهی سربازی کم نبود: میباید بیست و پنج سال خدمت میکرد.
پسرانی که برای پدرشان آب شفابخش زندگی به دست آوردند
پادشاهی سه پسر داشت. دو تا از آنها عاقل بودند و یکی از آنها احمق. پادشاه پیر شد و در پیری نابینا گردید. پزشکان و کحالهایی را که در قلمرو سلطنتش میزیستند برای معالجه و مداوای چشم خودش دعوت نمود. ولی...
عروس دریا
در روزگار پیشین ماهیگیر فقیری بود در ساحل دریا میزیست. غذای او و خانوادهاش از ماهیهای دریا بود: یک روز صید میکرد و روز دیگر میخورد.
جانشین پادشاه
پادشاهی هفت پسر داشت. پسر بزرگتر بیست و پنج ساله بود و کوچکتر هفت ساله. البتّه میدانید که سن و سال شرط بزرگی نیست. در بین این برادرها برادر کوچکتر از همه دلاورتر و قویتر بود.
چهار برادر کاردان
پدری چهار پسر داشت. این پسران را، وقتی که بزرگ شدند و توانستند خوب را از بد تمیز دهند، نزد استادانی فرستاد تا هنرهایی بیاموزند. برادران به راه افتادند.
هدیهی گرانبها
پسری مادرش مرد. پسر یتیم بیچاره را به زنی سپردند تا گوسفندان او را شبانی کند. آن زن جادوگر بود و چنان گوسفندانش را سحر و جادو کرده بود که هر روز یکی از گوسفندان از گلّه گم میشد؛ به طوری که حتّی یک گوسفند...