0
مسیر جاری :
به سر زلف دلرباي مني عطار

به سر زلف دلرباي مني

به سر زلف دلرباي مني شاعر : عطار به لب لعل جان‌فزاي مني به سر زلف دلرباي مني تو به مويي گره‌گشاي مني گر ببندد فلک به صد گرهم گرچه تو از جهان بلاي مني به بلاي جهانت...
در همه شهر خبر شد که تو معشوق مني عطار

در همه شهر خبر شد که تو معشوق مني

در همه شهر خبر شد که تو معشوق مني شاعر : عطار اين همه دوري و پرهيز و تکبر چه کني در همه شهر خبر شد که تو معشوق مني مبر از حد صنما سرکشي و کبر و مني حد و اندازه‌ي هرچيز...
هر شبم سرمست در کوي افکني عطار

هر شبم سرمست در کوي افکني

هر شبم سرمست در کوي افکني شاعر : عطار وز بر خويشم به هر سوي افکني هر شبم سرمست در کوي افکني خسته و سرگشته چون گوي افکني در خم چوگان خويشم هر زمان همچو اشکم باز بر...
بي دل و جان صد هزار سر عيان افکني عطار

بي دل و جان صد هزار سر عيان افکني

بي دل و جان صد هزار سر عيان افکني شاعر : عطار هر نفسي روي خويش باز بپوشي به زلف بي دل و جان صد هزار سر عيان افکني هر نفسي شور عشق در دو جهان افکني تا دل عطار را در خفقان...
گه به دندان در عدن شکني عطار

گه به دندان در عدن شکني

گه به دندان در عدن شکني شاعر : عطار گه به مژگان صف ختن شکني گه به دندان در عدن شکني روز بازار ياسمن شکني گه لب همچو لاله بگشايي رونق برگ نسترن شکني گه رخ همچو ماه...
اي دل اندر عشق غوغا چون کني عطار

اي دل اندر عشق غوغا چون کني

اي دل اندر عشق غوغا چون کني شاعر : عطار خويش را بيهوده رسوا چون کني اي دل اندر عشق غوغا چون کني تو محال‌انديش تنها چون کني آنچه کل خلق نتوانست کرد پشه‌اي با باد صفرا...
گر نقاب از جمال باز کني عطار

گر نقاب از جمال باز کني

گر نقاب از جمال باز کني شاعر : عطار کار بر عاشقان دراز کني گر نقاب از جمال باز کني پرده از روي کار باز کني ور چنين زير پرده بنشيني عاشقي را که اهل راز کني از همه...
خواجه تا چند حساب زر و دينار کني عطار

خواجه تا چند حساب زر و دينار کني

خواجه تا چند حساب زر و دينار کني شاعر : عطار سود و سرمايه‌ي دين بر سر بازار کني خواجه تا چند حساب زر و دينار کني خويشتن را گه آن نيست که بيدار کني شب عمرت بشد و صبح اجل...
هر زمان لاف وفايي مي زني عطار

هر زمان لاف وفايي مي زني

هر زمان لاف وفايي مي زني شاعر : عطار آتشي در مبتلايي مي زني هر زمان لاف وفايي مي زني لاف نيکويي ز جايي مي زني چون که جاني داري اندر مردگي تا تو پر بر چه هوايي مي زني...
خال مشکين بر گلستان مي زني عطار

خال مشکين بر گلستان مي زني

خال مشکين بر گلستان مي زني شاعر : عطار دل همي سوزي و بر جان مي زني خال مشکين بر گلستان مي زني هر زمان فال دگرسان مي زني بر بياض برگ گل عمر مرا زلف را بر يکدگر زان...