اي دل اندر عشق غوغا چون کني
اي دل اندر عشق غوغا چون کني
شاعر : عطار
خويش را بيهوده رسوا چون کني اي دل اندر عشق غوغا چون کني تو محالانديش تنها چون کني آنچه کل خلق نتوانست کرد پشهاي با باد صفرا چون کني دم مزن خون ميخور و صفرا مکن کس بدين سر نيست دانا چون کني تو همي خواهي که داني سر عشق سر عشقش آشکارا چون کني چون تو اندر عشق او پنهان شدي پس به عشق او تولا چون کني چون تبرا نيستت از خويشتن پس تو بي سرمايه سودا چون کني عشق را سرمايهاي بايد شگرف چشم جان خويش بينا چون کني چون تو را هر دم حجابي ديگر است جان خود را کل دريا چون کني چون به يک قطره دلت قانع ببود خويش را زين بيش پيدا چون کني غرق دريا گرد و ناپيدا بباش پيش او خود را هويدا چون کني چون تو سايه باشي و او آفتاب چون نباشي جمع آنجا چون کني هر که او پيداست درصد تفرقه است ميندانم تا که فردا چون کني چون نکردي خويش را امروز جمع هستي خود را محابا چون کني مذهب عطار گير و نيست شو