مسیر جاری :
ز خون دل همه اشک چو سيم ميريزم
ز خون دل همه اشک چو سيم ميريزم شاعر : عطار که گشت از گل سرخ اشک همچو سيم جدا ز خون دل همه اشک چو سيم ميريزم اگر مرا به غم خويشتن کنند رها مرا که صد غم بيش است هيچ غم...
موي به من ده که نيست قوت موري مرا
موي به من ده که نيست قوت موري مرا شاعر : عطار گر من چون مور را دست به مويت رسيد موي به من ده که نيست قوت موري مرا موي تو اين مور را قوت پيلي دهد مور کنم پيل را موي کشان...
اي مرغ روح بر پر ازين دام پر بلا
اي مرغ روح بر پر ازين دام پر بلا شاعر : عطار پرواز کن به ذروهي ايوان کبريا اي مرغ روح بر پر ازين دام پر بلا گر چشم خويش بازگشايي از آن لقا بر دل در دو کون فروبند از...
وانجا که کوس رعد بغرد ز طاق چرخ
وانجا که کوس رعد بغرد ز طاق چرخ شاعر : عطار زنبور در سبوي نوا چون کند ادا وانجا که کوس رعد بغرد ز طاق چرخ چون آورد به معرفت کردگار پا عقلي که ميبرد قدح درديش ز دست ...
اي آفتاب رويت از غايت نکويي
اي آفتاب رويت از غايت نکويي شاعر : عطار افزون ز هرچه داني برتر ز هرچه گويي اي آفتاب رويت از غايت نکويي دو کون مست گردد از غايت نکويي گر نيکويي رويت يک ذره رخ نمايد ...
چون روي بود بدان نکويي
چون روي بود بدان نکويي شاعر : عطار نازش برود به هرچه گويي چون روي بود بدان نکويي خورشيد فلک به زرد رويي رويي که ز شرم او درافتاد بر بوي وصال او چه پويي چون در خور...
رخ تو چگونه ببينم که تو در نظر نيايي
رخ تو چگونه ببينم که تو در نظر نيايي شاعر : عطار نرسي به کس چو دانم که تو خود به سر نيايي رخ تو چگونه ببينم که تو در نظر نيايي خبر تو از که پرسم که تو در خبر نيايي وطن...
ترسا بچهايم افکند از زهد به ترسايي
ترسا بچهايم افکند از زهد به ترسايي شاعر : عطار اکنون من و زناري در دير به تنهايي ترسا بچهايم افکند از زهد به ترسايي ز ارباب يقين بودم سر دفتر دانايي دي زاهد دين بودم...
دلا در راه حق گير آشنايي
دلا در راه حق گير آشنايي شاعر : عطار اگر خواهي که يابي روشنايي دلا در راه حق گير آشنايي مينديش آن زمان تا خود کجايي چو مست خنب وحدت گشتي اي دل مشو غافل همي زن دست...
ترسا بچهاي ديشب در غايت ترسايي
ترسا بچهاي ديشب در غايت ترسايي شاعر : عطار ديدم به در ديري چون بت که بيارايي ترسا بچهاي ديشب در غايت ترسايي طرف کله اشکسته از شوخي و رعنايي زنار کمر کرده وز دير برون...