ز خون دل همه اشک چو سيم مي‌ريزم

ز خون دل همه اشک چو سيم مي‌ريزم شاعر : عطار که گشت از گل سرخ اشک همچو سيم جدا ز خون دل همه اشک چو سيم مي‌ريزم اگر مرا به غم خويشتن کنند رها مرا که صد غم بيش است هيچ غم نبود که مهره چون بنشيند ميان خوف و رجا ز کار خويشتنم دست پاک و حقه تهي ز چرب‌دستي گردون درآمديم ز پا ز سرگراني هر دون برون شديم ز دست نه همدمي که دمي همدمي کند به نوا نه مونسي که شب انس او دهد نوري که خفته در بنهد هفت چارطاق دو تا که را به دست شود يک رفيق يکتادل تو از...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ز خون دل همه اشک چو سيم مي‌ريزم
ز خون دل همه اشک چو سيم مي‌ريزم
ز خون دل همه اشک چو سيم مي‌ريزم

شاعر : عطار

که گشت از گل سرخ اشک همچو سيم جداز خون دل همه اشک چو سيم مي‌ريزم
اگر مرا به غم خويشتن کنند رهامرا که صد غم بيش است هيچ غم نبود
که مهره چون بنشيند ميان خوف و رجاز کار خويشتنم دست پاک و حقه تهي
ز چرب‌دستي گردون درآمديم ز پاز سرگراني هر دون برون شديم ز دست
نه همدمي که دمي همدمي کند به نوانه مونسي که شب انس او دهد نوري
که خفته در بنهد هفت چارطاق دو تاکه را به دست شود يک رفيق يکتادل
تو از کجا و دم ريشخند او ز کجابه خنده دم دهدت صبح تا تو خوش بخوري
که پرده‌ي زربفت شب به تيغ قبااگرچه صبح کله‌دار صادق است چه سود
چه فايده که همه خود همي خورد تنهاوگرچه خوانچه‌ي خورشيد دايم است وليک
سياه کاسگيش در کسوف شد پيداوگرچه کاسه‌ي زرين ماه مي‌بيني
که تا چو خوشه سر خلق بدرود ز قفاچو داس ماه نو از بهر آن همي‌آيد
که نيست هيچ غمي داس را ز رنج گياگياه مي‌دمد از خاک گور و غم اين است
ز بس که بر سر ما گشت گنبد خضراچو آسيا سر اين خلق جمله در گردد
اجل نخورد دوچاري درين سپنج سراکدام مير اجل ديده‌اي که با او هم
که بر سرش بنگرديد آسياي فناکدام مفلس سرگشته را شنيدي تو
تو در ميانه‌ي اين خوش بخفته اينت خطافرود حقه‌ي چرخ و وراي مهره‌ي خاک
که خوش به شعبده‌اي مست خواب کرد تو راچه خواب ديد ندانم سپهر بوالعجبت
نديد روي کسي تا نيافت آب صفاصفاي دل طلب از بهر آب روي از آنک
که معتدل‌تر ازين نيست هيچ آب و هواز اشک گرم و دم سرد خود مکن جو خشک
چرا چو نافه شدي تا که دم زني به ريابسوز خون دل و همچو صبح زن دم صدق
که زنده‌دل شوي از يک دروغ طال بقابه وقت صبح فرو ميري و عجب اين است
که گل ز پرده اگر دم زند شود رسواز سر سينه‌ي خود دم مزن ز پرده برون
از آن سبب که ازين پرده کس نداد آواز زير پرده اگر آگهي تو جان نبري
وليک کار خدا را نه چون بود نه چرااسير چون و چرايي ز کار پر علت
که آن ستور بود که فرو شود به چراميان بيشه‌ي بي علتي چرا مطلب
که بر خدايي او هست ذره ذره گوااگر دليل چو خورشيد بايدت بنگر
که همنشيني سلطانيان کني تو گداز انبيا و رسل دم زني و پنداري
نه ذره راست محل و نه سايه را يارادر آن مقام که خورشيد و ماه جمع شوند
قضاي عمر کني و رضا دهي به قضااگر کمال طلب مي‌کني چو کار افتاد
چو کودکان دغل‌باز تا به کي ز دغاچو پير گشتي و گهواره‌ي تو آمد گور
که گرچه پير شدي طفل اين رهي حقااز آن به پيري در گاهواره خواهي شد
به ذره‌اي نرسد عقل جمله‌ي عقلابدان خداي که در آفتاب معرفتش
چو طفلکان به شيرند در طريق فناکه پختگان ره و کاملان موي شکاف
تو هم مخسب که اين درد را تويي به سزاچو مرغ و ماهي ازين درد شب نمي‌خسبند
چنان در دم نزند ساعتي ز بانگ و نوانه مرغکي است که شب خويشتن در آويزد
هزار درد بيفزايدش به بوي دواچو زار ناله کند جمله شب از سر درد
فرو چکد که برآيد ز نه فلک غوغابه صبح از سر منقار قطره‌ي خونش
که نوحه مادر فرزند کشته کرد ادااگرچه نوحه کند نوحه‌گر بسي آن به
پس اين سخن را تو راهبر شو اي دانااگر تو ماتم آن درد داشتي هرگز
تفاوتي نکند پيش چشم نابيناوگرنه از گهر و لعل تا به سنگ و سفال
ز روز کوري خود شب رود ز بيم ضياچو روز روشن خفاش در شب تيره است
جهان هر آينه مشغول داردش به سهاکسي که چشمه‌ي خورشيد را ندارد چشم
که بيش يک نفسي نيست عمر تو اينجانفس مزن نفسي و خموش اي عطار
زعمر قسم تو آن است روز عرض جزااگر دمي به خموشي تو را ميسر شد
به عمر خويش نميري از آن سپس حقاوگر بميري از اين زندگي بي حاصل
از آنکه هست چو موسيش صد يد بيضابه شعر خاطر عطار را دم عيسي است
ز نه سپهر بر آيد صدا که صدقناگرم چو سوسن آزاده ده زبان خواني
نظير اين گهر اندر خزانه‌ي شعراز دور آدم تا اين زمان نيافت کسي
در اشتياق درت پخته‌ام بسي سودابزرگوار خدايا مرا مسوز که من
تو هم به پرده‌ي فضلت بپوش روز لقاگناه کرده‌ام و زير پرده داشته‌ام
به سنگ چون سگ اصحاب کهف دور مراز آستان تو صد شير چون تواند کرد
به شعر بيهده فرسود چون زبان درازبان که از پي ذکر توام همي بايست
مرا ز ملکت هب لي خلاص ده ز هباهر آنچه هست ز نظمم هباء منثور است
به دست پيک صبا هر سحر نسيم رضاز درگهت به مشام دلم رسان به کرم
ميان سجده که سبحان ربي الاعليدر آن زمان بر خويشم رسان که مي‌گويم
که هست عرصه‌ي بي‌دولتي سراي فناخطاب هاتف دولت رسيد دوش به ما
طريق دولت دل بسته شد به سد جفاولي چو نفس جفاپيشه سد دولت شد
زکات خواست همي خشک شد به نوبت ماهزار جوي روان کاب‌تر مزاج ازو
نفس چگونه برآيد کنون ز صبح وفاچو نفس سگ به جفا شام خورد بر دل ما
سپهر شعبده و نافه ورد جيب صبا!چگونه نافه‌گشايي کند صبا به سحر
به سوي عرش به دست کبوتران دعاهزار نامه‌ي حاجت فرو فرستادم
نه شد دلم به مراد تمام کامروانه يک کبوتر از آن نامه‌ام جواب آورد
سيه گليم فلک مي‌نمايد از بالامنم که هر شب پهناي اين گليم به من
که از خوشي نتوان خورد بيش داد مراهزار بازي شيرين سپهر بازيگر
که بر گشاد چو پرگار صد دهن به بلاچو نقطه‌اي است قضا ساکنم به يک حرکت
به هاي‌هوي درآيد ز اشک من عمدابه هاي‌هاي نيارم گريستن که فلک
به مد و جزر يکي شد دل من و درياز بس که اشک فرو ريختم ز چشمه‌ي چشم
که چون محيط تن آمد زچشم خون پالامحيط خون نقط دل ز چشم از آن دارم
که روز و شب به زر و سيم مي‌کنم سوداسزد که بر رخ چون زرفشانم اشک چو سيم


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.