0
مسیر جاری :
زهي روز قيامت روز بارت عطار

زهي روز قيامت روز بارت

زهي روز قيامت روز بارت شاعر : عطار خلايق سر به سر در انتظارت زهي روز قيامت روز بارت همه جان بر کف اندر زينهارت گنه کاران بر جان خورده زنهار نسوزاند سپند روزگارت ...
زهي سلطان دارالملک افلاک عطار

زهي سلطان دارالملک افلاک

زهي سلطان دارالملک افلاک شاعر : عطار زهي تخت تو عرش و تاج لولاک زهي سلطان دارالملک افلاک فلک از دست قدرت جامه زد چاک مجره زان پديد آمد که يک شب کشيدي از علي قوسي بر...
زهي از عرش اعلي بر گذشته عطار

زهي از عرش اعلي بر گذشته

زهي از عرش اعلي بر گذشته شاعر : عطار وز آنجا عرش بالا بر گذشته زهي از عرش اعلي بر گذشته به صد عالم از آنجا بر گذشته چه گويم من که از هر جا که گويم تو در بي جايي از...
فداک ابي و امي اين تمشي عطار

فداک ابي و امي اين تمشي

فداک ابي و امي اين تمشي شاعر : عطار براق آمد مگر بر عزم عرشي فداک ابي و امي اين تمشي که صد عالم وراي عرش و فرشي تورا چه عالم و چه عرش و چه فرش چو سر بر خط نهاده انس...
گر سخن بر وفق عقل هر سخنور گويمي عطار

گر سخن بر وفق عقل هر سخنور گويمي

گر سخن بر وفق عقل هر سخنور گويمي شاعر : عطار شک نبودي کان سخن بر خلق کمتر گويمي گر سخن بر وفق عقل هر سخنور گويمي گر تو را اهليتي بودي تو را بر گويمي راز عالم در دلم،...
برو بند قفس بشکن که بازان را قفس نبود عطار

برو بند قفس بشکن که بازان را قفس نبود

برو بند قفس بشکن که بازان را قفس نبود شاعر : عطار تو در بند قفس ماندي چه باز دست سلطاني برو بند قفس بشکن که بازان را قفس نبود ولي چون بي‌کله گردي به بيني آنچه مي‌داني ...
اي حلقه‌ي درگاه تو هفت آسمان سبحانه عطار

اي حلقه‌ي درگاه تو هفت آسمان سبحانه

اي حلقه‌ي درگاه تو هفت آسمان سبحانه شاعر : عطار وي از تو هم پر هم تهي هر دو جهان سبحانه اي حلقه‌ي درگاه تو هفت آسمان سبحانه هم بر کناري از جهان هم در ميان سبحانه اي از...
مکن مدار براي من اي پسر روز عطار

مکن مدار براي من اي پسر روز

مکن مدار براي من اي پسر روز شاعر : عطار که کرد عارض سيمين تو چو زر روزه مکن مدار براي من اي پسر روز چگونه ماهي، ماهي بود به سر روزه ز ماه روزه چو کاهي شد اي پسر ماهت...
اي روي درکشيده به بازار آمده عطار

اي روي درکشيده به بازار آمده

اي روي درکشيده به بازار آمده شاعر : عطار خلقي بدين طلسم گرفتار آمده اي روي درکشيده به بازار آمده کانجا نه اندک است و نه بسيار آمده غير تو هرچه هست سراب و نمايش است ...
اي هم‌نفسان تا اجل آمد به سر من عطار

اي هم‌نفسان تا اجل آمد به سر من

اي هم‌نفسان تا اجل آمد به سر من شاعر : عطار از پاي درافتادم و خون شد جگر من اي هم‌نفسان تا اجل آمد به سر من نه هست اميدم که کس آيد به بر من رفتم نه چنان کامدنم روي بود...