خلايق سر به سر در انتظارت | | زهي روز قيامت روز بارت |
همه جان بر کف اندر زينهارت | | گنه کاران بر جان خورده زنهار |
نسوزاند سپند روزگارت | | کجا پيغمبري داني که آن روز |
که حق بي علتي کرد اختيارت | | تويي مختار کل آفرينش |
به ملک فقر آمد افتخارت | | چو تو بر باد ديدي ملک عالم |
که چرخ آمد طبقهاي نثارت | | به صورت چرخ از آن فوق تو افتاد |
که هست از ديرگاهي طشت دارت | | فلک زان ميدود با طشت خورشيد |
که از خاکي تورا نبود غبارت | | به فراشي از آن ميآيدت ابر |
مه و خورشيد در ليل و نهارت | | تورا چون حارس و چون حاجب آمد |
چو لام منحني از دال نامت | | فلک با خواجگي خود غلامت |