برو بند قفس بشکن که بازان را قفس نبود

برو بند قفس بشکن که بازان را قفس نبود شاعر : عطار تو در بند قفس ماندي چه باز دست سلطاني برو بند قفس بشکن که بازان را قفس نبود ولي چون بي‌کله گردي به بيني آنچه مي‌داني تو بازي و کله داري نمي‌بيني جهان اکنون ز خوشي گه به جوش آيي ز شادي گه پر افشاني چو شد ناگاه چشمت باز و ديدي آنچه دانستي نباشد قطره‌اي در جنب آن درياي روحاني بداني کاسمانها و زمين‌ها با چنان قدري زهي حسرت که خواهد ديد جانت زين تن آساني تو آخر در چنين چاهي چرا بنشيني از غفلت ...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
برو بند قفس بشکن که بازان را قفس نبود
برو بند قفس بشکن که بازان را قفس نبود
برو بند قفس بشکن که بازان را قفس نبود

شاعر : عطار

تو در بند قفس ماندي چه باز دست سلطانيبرو بند قفس بشکن که بازان را قفس نبود
ولي چون بي‌کله گردي به بيني آنچه مي‌دانيتو بازي و کله داري نمي‌بيني جهان اکنون
ز خوشي گه به جوش آيي ز شادي گه پر افشانيچو شد ناگاه چشمت باز و ديدي آنچه دانستي
نباشد قطره‌اي در جنب آن درياي روحانيبداني کاسمانها و زمين‌ها با چنان قدري
زهي حسرت که خواهد ديد جانت زين تن آسانيتو آخر در چنين چاهي چرا بنشيني از غفلت
تو خود را با دو روزه عمر همچون گل چه خندانيهزاران چشم مي‌بايد که بر کار تو خون گريد
نه اي تو هيچ کس خود را متاع چار ارکانيشدند انباز چار ارکان که تا تو آمدي پيدا
از آن ترسم که جان تو نيارد تاب عريانيچو ارکان باز بخشندت به انبازي يکديگر
به مرکب باز استادي چرا مرکب نمي‌رانيطريق توست راه شرع و تن در زير تو مرکب
که مرکب چون فروماند تو بي‌مرکب فرومانيبران مرکب مگر زينجا به مقصد افکني خود را
ز يک يک پايه‌اي برتر گذر مي‌کن چو بتوانيتو را در راه يک يک دم چو معراجي است سوي حق
سزد خود را ازين دوزخ که نقد توست برهانيگرفتم در بهشت نسيه نتواني رسيدن تو
گهي در آتش حرص و گهي در آب شهوانيچه خواهي کرد زنداني بمانده پاي در غفلت
زماني رسن سگ طبعي زماني شر شيطانيزماني آز دنياوي زماني حرص افزوني
نه يک همدرد صاحبدل نه يک همراز ربانيگرفتار بلا ماندي ميان اين همه دشمن
بگو تا چون کنيم آخر درين گلخن نگهبانيميان خلط و خون مانده چه مي‌کوشي درين گلخن
دهان ما پر آب گرم و کار ما مگس‌رانيهمه کروبيان عرش دايم در شکر خوردن
که تا جانت شود پر نور از انوار يزدانيبرو چون مرده ره بگذر ز دنيا و ز عقبي هم
که خود را سود مي‌ديدند در بازار ارزانياز آن بفروختند اصحاب دل دنيا به ملک دين
در آن عالم شدند آزاد از درد و پشيمانيدرين عالم برستند از غم بيهوده‌ي دنيا
شري و بيع زين‌سان کن اگر تو هم از ايشانيچو زين بيع و شري رستند برستند از غم دو جهان
يکي مست اناالحق گشت و ديگر غرق سبحانيچنان بي‌خود شدند از خود که اندر وادي وحدت
تويي آن پرده اندر ره مگر کين پرده بدرانياگر خواهي که تو بي‌خود همه چيزي يکي بيني
که نتواني سوي اين راز پي‌بردن به آسانياگر در بند اين رازي به کلي پي ببر از خود
که تو در بند هرچيزي که هستي بنده‌ي آنيچو تو در بند صد چيزي خدا را بنده چون باشي
چرا بس ناخوشت آيد گرت گويند نادانيچو تو چيزي نمي‌داني که باشد دستگير تو
اگر مشتاق آن ملکي چرا بر خود نمي‌خوانيچو مي‌داني که هر ساعت تواني يافت ملکي نو
پس از انديشه‌هاي بد دل و جان را چه رنجانياگر کوهي و گر کاهي نخواهي ماند در دنيا
ولي خون خور که باقي نيست کار عالم فانياگر چه هيچ باقي نيست از خوشي اين عالم
ز خوف مرگ نتوان رست اگر در جوف سندانيچو مرگ از راه جان آيد نه از راه حواس تو
که اندر چشم عزراييل کم از يک سپندانيسپند چشم بد تا چند سوزي هر زمان خود را
که بردي آب روي خويش تا در بند اين نانيبرو راه رياضت گير تا کي پروري خود را
که مشتي مردم ديوند اين ديوان ديوانيبه گرد اين عمل داران مگرد ار علم دين‌داري
ازين درياي مغرق بو که همچو خضر بجهانيبرو پي‌بر پي صدر جهان نه تا مگر مرکب
که يک چشمان اين راهند ره بينان يونانيچو يونان آب بگرفته است خاک راه يثرب شو
برو انگشت بر لب نه که در انگشت رحمانيدلا تا کي در آويزي گهر از گردن خوکان
که دري گم شده است از من درين درياي ظلمانيخداوندا درين وادي از آن سرگشته مي‌پويم
بسي اشتر بجست از هر سويي و آورد تاوانيشنيدم که اشتري گم شد ز کردي در بياباني
دلش از حسرت اشتر ميان صد پريشانيچو اشتر را نيافت از غم بخفت اندر کنار ره
برآمد گوي مه ناگه ز روي چرخ چوگانيبه آخر چون بشد شب او بجست از جاي دل پر غم
از آن شادي بسي بگريست همچون ابر نيسانيبه نور ماه اشتر ديد اندر راه استاده
که هم نوري و نيکويي و هم زيبا و تابانيرخ اندر ماه روشن کرد و گفتا چون دهم شرحت
به هر وجهي که گويم شرح تو صد باره چندانينتابد در هزاران سال ماهي چون تو در عالم
الا اي يوسف قدسي برآي از چاه ظلمانيخداوندا درين وادي برافراز از کرم ماهي
به کنعان بي تو واشوقاه مي‌گويند پيوستهبه مصر عالم جان شو که مرد عالم جاني
تو خوش بنشسته با گرگي و خون آلوده پيراهنتو گه دل بسته‌ي چاهي و گه در بند زنداني
برو پيراهني بفرست از معني سوي کنعانبرادر برده از تهمت به پيش پير کنعاني
مگر گم‌کرده‌ي خود بازيابد عقل انسانيکه تا صد ديده در يک دم شود زان نور نوراني
بدان اسرار اين معني اگر مرد سخن دانيحديث اشتري گم کرده اندر وصف کي گنجد
که اين شوريده خاطر را نجاتي ده ز حيرانيخداوندا به حق آنکه مي‌داري تو او را دوست
دلش را آشکارا کن همه اسرار پنهانيبه جان او رسان نوري که برهد زين همه شبهت
ز گريه کرده خونين روي و خاک‌آلوده پيشانيخدايا جانم آنگه خواه کاندر سجده‌گه باشم
به پيش نور آن حضرت حضوري دارش ارزانيچو جان بنده‌ي خود را کني آزاد ازين زندان
کجا زيبد ز فضل تو گرش نوميد گردانيدل عطار عمري شد که اميدي همي دارد


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط