تو در بند قفس ماندي چه باز دست سلطاني | | برو بند قفس بشکن که بازان را قفس نبود |
ولي چون بيکله گردي به بيني آنچه ميداني | | تو بازي و کله داري نميبيني جهان اکنون |
ز خوشي گه به جوش آيي ز شادي گه پر افشاني | | چو شد ناگاه چشمت باز و ديدي آنچه دانستي |
نباشد قطرهاي در جنب آن درياي روحاني | | بداني کاسمانها و زمينها با چنان قدري |
زهي حسرت که خواهد ديد جانت زين تن آساني | | تو آخر در چنين چاهي چرا بنشيني از غفلت |
تو خود را با دو روزه عمر همچون گل چه خنداني | | هزاران چشم ميبايد که بر کار تو خون گريد |
نه اي تو هيچ کس خود را متاع چار ارکاني | | شدند انباز چار ارکان که تا تو آمدي پيدا |
از آن ترسم که جان تو نيارد تاب عرياني | | چو ارکان باز بخشندت به انبازي يکديگر |
به مرکب باز استادي چرا مرکب نميراني | | طريق توست راه شرع و تن در زير تو مرکب |
که مرکب چون فروماند تو بيمرکب فروماني | | بران مرکب مگر زينجا به مقصد افکني خود را |
ز يک يک پايهاي برتر گذر ميکن چو بتواني | | تو را در راه يک يک دم چو معراجي است سوي حق |
سزد خود را ازين دوزخ که نقد توست برهاني | | گرفتم در بهشت نسيه نتواني رسيدن تو |
گهي در آتش حرص و گهي در آب شهواني | | چه خواهي کرد زنداني بمانده پاي در غفلت |
زماني رسن سگ طبعي زماني شر شيطاني | | زماني آز دنياوي زماني حرص افزوني |
نه يک همدرد صاحبدل نه يک همراز رباني | | گرفتار بلا ماندي ميان اين همه دشمن |
بگو تا چون کنيم آخر درين گلخن نگهباني | | ميان خلط و خون مانده چه ميکوشي درين گلخن |
دهان ما پر آب گرم و کار ما مگسراني | | همه کروبيان عرش دايم در شکر خوردن |
که تا جانت شود پر نور از انوار يزداني | | برو چون مرده ره بگذر ز دنيا و ز عقبي هم |
که خود را سود ميديدند در بازار ارزاني | | از آن بفروختند اصحاب دل دنيا به ملک دين |
در آن عالم شدند آزاد از درد و پشيماني | | درين عالم برستند از غم بيهودهي دنيا |
شري و بيع زينسان کن اگر تو هم از ايشاني | | چو زين بيع و شري رستند برستند از غم دو جهان |
يکي مست اناالحق گشت و ديگر غرق سبحاني | | چنان بيخود شدند از خود که اندر وادي وحدت |
تويي آن پرده اندر ره مگر کين پرده بدراني | | اگر خواهي که تو بيخود همه چيزي يکي بيني |
که نتواني سوي اين راز پيبردن به آساني | | اگر در بند اين رازي به کلي پي ببر از خود |
که تو در بند هرچيزي که هستي بندهي آني | | چو تو در بند صد چيزي خدا را بنده چون باشي |
چرا بس ناخوشت آيد گرت گويند ناداني | | چو تو چيزي نميداني که باشد دستگير تو |
اگر مشتاق آن ملکي چرا بر خود نميخواني | | چو ميداني که هر ساعت تواني يافت ملکي نو |
پس از انديشههاي بد دل و جان را چه رنجاني | | اگر کوهي و گر کاهي نخواهي ماند در دنيا |
ولي خون خور که باقي نيست کار عالم فاني | | اگر چه هيچ باقي نيست از خوشي اين عالم |
ز خوف مرگ نتوان رست اگر در جوف سنداني | | چو مرگ از راه جان آيد نه از راه حواس تو |
که اندر چشم عزراييل کم از يک سپنداني | | سپند چشم بد تا چند سوزي هر زمان خود را |
که بردي آب روي خويش تا در بند اين ناني | | برو راه رياضت گير تا کي پروري خود را |
که مشتي مردم ديوند اين ديوان ديواني | | به گرد اين عمل داران مگرد ار علم دينداري |
ازين درياي مغرق بو که همچو خضر بجهاني | | برو پيبر پي صدر جهان نه تا مگر مرکب |
که يک چشمان اين راهند ره بينان يوناني | | چو يونان آب بگرفته است خاک راه يثرب شو |
برو انگشت بر لب نه که در انگشت رحماني | | دلا تا کي در آويزي گهر از گردن خوکان |
که دري گم شده است از من درين درياي ظلماني | | خداوندا درين وادي از آن سرگشته ميپويم |
بسي اشتر بجست از هر سويي و آورد تاواني | | شنيدم که اشتري گم شد ز کردي در بياباني |
دلش از حسرت اشتر ميان صد پريشاني | | چو اشتر را نيافت از غم بخفت اندر کنار ره |
برآمد گوي مه ناگه ز روي چرخ چوگاني | | به آخر چون بشد شب او بجست از جاي دل پر غم |
از آن شادي بسي بگريست همچون ابر نيساني | | به نور ماه اشتر ديد اندر راه استاده |
که هم نوري و نيکويي و هم زيبا و تاباني | | رخ اندر ماه روشن کرد و گفتا چون دهم شرحت |
به هر وجهي که گويم شرح تو صد باره چنداني | | نتابد در هزاران سال ماهي چون تو در عالم |
الا اي يوسف قدسي برآي از چاه ظلماني | | خداوندا درين وادي برافراز از کرم ماهي |
به کنعان بي تو واشوقاه ميگويند پيوسته | | به مصر عالم جان شو که مرد عالم جاني |
تو خوش بنشسته با گرگي و خون آلوده پيراهن | | تو گه دل بستهي چاهي و گه در بند زنداني |
برو پيراهني بفرست از معني سوي کنعان | | برادر برده از تهمت به پيش پير کنعاني |
مگر گمکردهي خود بازيابد عقل انساني | | که تا صد ديده در يک دم شود زان نور نوراني |
بدان اسرار اين معني اگر مرد سخن داني | | حديث اشتري گم کرده اندر وصف کي گنجد |
که اين شوريده خاطر را نجاتي ده ز حيراني | | خداوندا به حق آنکه ميداري تو او را دوست |
دلش را آشکارا کن همه اسرار پنهاني | | به جان او رسان نوري که برهد زين همه شبهت |
ز گريه کرده خونين روي و خاکآلوده پيشاني | | خدايا جانم آنگه خواه کاندر سجدهگه باشم |
به پيش نور آن حضرت حضوري دارش ارزاني | | چو جان بندهي خود را کني آزاد ازين زندان |
کجا زيبد ز فضل تو گرش نوميد گرداني | | دل عطار عمري شد که اميدي همي دارد |